Samstag, 25. Dezember 2010
بشکن
Freitag, 17. Dezember 2010
تن تن
در ضمن جلد شماره دو به نام <تن تن در کنگو> سالیان سال در کشورهای انگلیس، امریکا و آفریقا جنوبی به خاطره گفتارهای نژادپرستی در ان ممنوع چاپ بود
Dienstag, 14. Dezember 2010
مر(ا)کز فرهنگي
Mezrab / Art Cage
از آمستردام هلند ، جایی به نام <کافه مضراب> که در ان صاحب ایرانی اش هر هفته نوازندگانی از ملیت های مختلف رو جمع می کند تا توی این کافه کوچولو موسیقی اجرا کنند. مادر صاحب مغازه هم برای علاقمندان عزیز آش رشته درست می کند
Pouya Cultural Center
در پاریس فرانسه <مرکز فرهنگي پویا> کار میکند که حتی یک گروه موسیقی سنتی هم به همین نام تشکیل داده که در اجرای جدید بعضی از اهنگ ها عالی کرده است. برای مثال اهنگ گیسو که اجرای قدیمی ان از ویگن/پوران میباشد
Dienstag, 7. Dezember 2010
همخوانها
ذ ، ز ، ض ، ظ
غ ، ق
ت ، ط
ه ، ح
اِ ، ء ، ع
با تغیر فقط یک سیلاب معنی این دو جمله فرق میکند: ما دل شکسته ایم | ما دلشکسته ایم
من که خودم یادم نمیاید چگونه اینها را یاد گرفتم! از خانم معلم باخبر شدم که کتابی در حال نوشته شدن است که میخواهد در ان این حروف را یکی کند. در سایت نویسنده که هنوز خبری در این باره نیست. هرچند که با وجود عقاید سیاسی او بعید میدانم که افکار ایشان در ایران گوش شنوایی داشته باشد ولی باید مشتاق شنیدن این ایده بود
بحرهال امیدوارم کح روذی روظگاری عین هروف همثدا ، عظ الفبای فارثی دور ریختح شوند
Donnerstag, 25. November 2010
باستان 2
طبق تفسیر تورات هنگامی که یهوه (خدای یهود) از فساد و تباهی فرزندان آدم به خشم آمد و تصمیم به نابودی آنها با برپا داشتن طوفانی به طول چهل روز و چهل شب نمود، نوح بهخاطر پرهیزکار بودنش، مورد عفو او قرار گرفت و خداوند به او امر نمود تا یک کشتی بزرگ بنا کند و همسرش، فرزندانش (سام، حام و یافث) و همسران آنها و از هر حیوان، یک جفت نر و ماده را با خود ببرد تا از طوفان در امان بماند. سه پسر حضرت نوح وظیفه پیدا کردند که از ان به بعد هر کدام به طرفی کوچ کنند. به این روایات نسل انسانهای جهان را ، ازاین سه فرزند سام ، حام و یافث میدانند. قسمت خاوره میانه به سام رسید و فرزندان او هم در نقاط مختلف تقسیم شدند
بعد از جستجوهای فراوان ، نمیتوانم بگویم که این شباهت کلمه ها از کجا میاید. آیا از ما به آنها و یا از آنها به ما انتقال پیدا کرده است. فقط همینقدر که
٭ با اینکه ایلام و آرام با هم برادر بودند (هر چند معلوم نیست به چه فرمی!) ، زبان ایلامی ها اصلا با زبان سامی ها (آرامی ، عربی ، عبری/یهودی ، بابلی ، آشوری ، فینیقی) هم خانواده نیست و کاملا متفافت و برای خودش یک تک زبان بشمار میرود
٭ برای شکست قوم خون خوار آشور قوم ماد به همراه بابلی ها ، آرامی ها ، کلدانی ها مشترک به جنگ آشور رفتند و پیروز شدند
٭ قوم آریایها همواره با آشوری ها (که با آرامی ها کاملا هم زبان هستند) برخورد داشته اند. امروزه هم ، آشوری زبانان بسیار زیادی درایران زندگی میکنند
٭ پادشاهان هخامنشی کتیبههای خود را به سه زبان پارسی باستان ، آشوری و ایلامی می نوشتهاند تا تمامی بخش های بزرگ کشور ایران از فهم آن نوشتهها بی خبر و محروم نمانند. بنا به گفته ی: در دوران حکومت هخامنشی که تمامی سرزمین های سامیان را تصرف کرده بود ، تعداد زیادی از کلمات فارسی به ادبیات تلمودی راه یافتند و از راه ادبیات و دین یهود به سایر زبان های سامی نفوذ کرده است
تعدادی مثال
آرامی | پارسی | آرامی | پارسی | |
---|---|---|---|---|
قربانا ، قربانه | قربانت | تختایه | تخته | |
سفره | سفره | دائم | دائم | |
شکر | شکر | مایع | آب | |
بادنجان | بادمجان | تنورو | تنور | |
وا وی لا | وا وی لا | جکش | چکش | |
برقا | برق | کیف | کیف/حال | |
فرچه | جارو | امتو | امت | |
بله | بَله | بسیو | بسه | |
باغچه | باغچه | تنبل | تنبل | |
یعنی | یعنی | هیکل | هیکل | |
رنگ | رنگ | راحت | راحت | |
پرپریکه | پرپرک | حیله | حیله | |
پاشمانیه | پشمک | پیشه | پیشی | |
لیل لا / لایه | لالا | صلیبو | صلیب | |
عمه | عمه | عمو | عمو | |
حاضر | حاضر | حوار | حوار | |
زیونه | زیان | فقیر | فقیر | |
آوارا | آواره | وصیت | وصیت | |
حیوانو | حیوان | قبرو | قبر | |
استخفورالله | استخفورالله | زیتونو | زیتون | |
مشاگل | مشگل | مالودو | مولود | |
قسمه | قسمت | سهم | سهم | |
ممنون | ممنون | قلنج | قلنج | |
ترجمه | ترجمه | جانم | جانم | |
شمعو | شمع | ثانیه | ثانیه | |
هدیو | هدیه | مجبور | مجبور | |
چادر | چادر | صافونو | صابون | |
دوکانو | دکان | زنجیر | زنجیر | |
ملکوت | ملکوت | حاکم | حاکم | |
مثلا | مثلا | حرکت | حرکت | |
مساله | مساله | هم | هم | |
هاما | اما | راضیو | راضی | |
دستماله | روسری | جریان | جریان | |
رژیم | رژیم | عرق | عرق | |
هدیه | هدیه | فکر | فکر | |
پرتقانه | پرتقال | مدرسه | مدرسه | |
تبریک | تبریک | عزا | عزا | |
جهنم | جهنم | . | . | |
. | . | . | . |
Übrigens: Für alle die nicht wissen, woher die Verwendung von PARSI/FARSI bzw. PARS/FARS kommt !!
Der Eigenname der Sprache lautete in der Sassanidenzeit Pārsīk oder Pārsīg und seit der arabisch-islamischen Eroberung Persiens Fārsī (فارسی; da die arabische Sprache den [p]-Laut nicht kennt bzw. der ursemitische [p]-Laut im Arabischen zu [f] wurde).
Montag, 15. November 2010
ژامبون
چندی پیش منزل یکی از دوستان اسپانیایم دعوت بودیم. به عنوان پیش غذا یک نوع ژامبونی آورد که در رنگ و بو و مزه بسیارعالی بود. تا بحال همچنین ژامبونی نخورده بودم. وقتی با تعجب من روبرو شد شروع کرد به گفتن که این یکی از معروفترین ژامبونهای اسپانیا است که بسیار هم گران میباشد
Jamón Ibérico
(100g ~ 10 €)
این ژامبون خام که در هوای آزاد خشک میشود ، از گوشت خوک های تیره رنگی که به <پا سیاه> معروف هستند ، درست میشود. آنها بغیر از چیزهای دیگر ، میوه درخت بلوط را هم میخورند که باعث خوشمزگی بیشتر گوشتشان میشوداین نوع ژامبون های خشک بخاطره سفت بودنشان ، باید کاملا نازک بریده شوند. معروفترین آنها در دنیا عبارتند
Spain: Jamón Ibérico (Ibérico-Schinken)
Spain: Jamón Serrano (Serrano-Schinken)
Italy: Prosciutto (Parma-Schniken)
Portugal: Presunto de Chaves
Donnerstag, 11. November 2010
مبارک تون
Anoushiravan Rohani (1939, Rasht/Iran) ist ein berühmter iranischer Komponist und Pianist. Sein bekanntestes Stück ist 'Tavalodat Mobarak'. Die iranische Version des 'Happy-Birthday'-Liedes. Es ist zweifelsfrei das meistgespielte Stück im Iran.
Montag, 8. November 2010
Technik - Liquid Sound
Samstag, 6. November 2010
زمان صفحه ها
Mittwoch, 3. November 2010
Empty
Ray LaMontagne
(1974, Maine/Us)
Freitag, 29. Oktober 2010
Donnerstag, 21. Oktober 2010
Technik - Base-Jumping
Location: Eikesdalen in Norway
http://player.vimeo.com/video/11147001
Dienstag, 19. Oktober 2010
باستان 1
هزار سال تداوم داشت تا توسط مادهای پارسی مغلوب و بر کنار شود. بعد از مادها هخامنشیان نبض منطقه را دردست گرفتند و تخت جمشید را ساختند. از طرف خشایارشاه بنایی به نام دروازه ی ملل درپرسپولیس ساخته شد. درجلوی درهای این بنا برای به وجد آوردن مهمانان از هنر آشوریان استفاده شده است
در دو جانب درگاه غربی دو گاو نر بسیار عظیم جرزهای درگاه را بر پشت خود نگه داشتهاند. در قسمت درگاه شرقی ابوالهولهایی با سر انسان، تنه گاو و بال عقاب جرزهای درگاه را بر پشت خود دارند. بر سرهای اینها تاج بلندی دیده میشود به شکل استوانه، که در بالا و پایین دو نوار مزین به گلهای دوازده پر دارند و از نوار پایینی سه جفت شاخ به طور موازی روییدهاند و شکل یک عدد ۸ را درست کردهاند. بالها به صورت داس و با پرها و شاه پرهای شکوهمند و موازی نمودار گشتهاند، و پاها استوار بر روی سکوها نهاده شده است
این نوع گاوها و ابوالهول های «دروازهبان» در هنر آشوری سابقه داشته اند و از فرهنگ ایرانیان نیست!! اما ایرانی ها تنها به اقتباس بسنده نکرده و ابداعاتی هم در آن وارد کرده اند. مثلاً برخلاف نمونههای آشوری که پنج پا دارند، اینها چهارپای طبیعی بیشتر ندارند
بهترین نمونه این نقشبرجسته ها در حال حاضر در موزه لوور پاریس نگهداری میشود که دوران انها مربوط به کاخ پادشاه آشور سارگون دوم در خورساباد عراق می باشد
دلیل پنج پا بودن این ابوالهول ها این بود که بیننده ، چه از روبرو و چه از کنار پاها رو به تعداد ببیند. یعنی از جلو ۲ پا به حالت ایستاده و از بغل ۴ پا در حالت حرکت
در ضمن ، گلهاي نيلوفر آبي دوازده پَر يا «لوتوس» که روی تاج ها و دیوارهای تخت جمشید به تعداد بی شماری دیده میشود ، و اغلب از آنها به عنوان سنبل پارسی یاد میشود ، از سر خیرهنرمندان مصري در كارگاه ساخت تختجمشيد بوده است
این هم جالبه که در همان دوران باستان ، امپراطوریهای همسایه هم ، چنین اشکال مشابهی داشتند
درمصر ابوالهول را به شکل شیر نری نقش میکردند که سر او به صورت سر دختری بود. شیر در حالت نشسته است. ابوالهول یونانیها یک زن بالدار روی تن شیر ماده میبود. بعضی وقتها هم یک زن با پنجه و سینه یک شیر ماده ، همراه با دمم به شکل مار و بال پرنده
Montag, 11. Oktober 2010
ترس
اقلیت ها وقتی اقلیت تلقی میشوند که برای اکثریت ها تهدیدی باشند. حالا چه واقعی ، چه تلقينی. محل رشد ترس همین جاست! و هر چقدر این اقلیت مخفي تر باشد ، ترس بزرگ تر است. همیشه یک دلیلی هست. و این دلیل ترس است. فقط باید دانست که اقلیت ها هم انسان هستند. انسانهای مثل من و تو
ترس و وحشت دشمن اصلی ماست. و روز به روز ترس بیشتری به دنیای ما حکومت میکند. به کمک ترس میتوان جامعه را به نحوع احسن دست کاری کرد. با ان سیاست مدارها پولیتیک شان را به ما میفروشند. موسسسه های تبلیغاتی چیزهایشان را ، که آدم به آنها احتیاجی ندارد. متديّنين شیاد با حربه خرافات و ایجاد ترس دکان شان را میگردانند. اگر فکر کنیم: وجود ترس از تجاوز و حمله دیگران ، از تروریست ها ، از سیاه پوستها ، از چینی ها که شاید دنیا را بگیرند ، از بمب اتمی ، از بوی بد دهان که میتواند دوستی هایمان را نابود کند ، ترس از پیری ، از اینکه بي مصرف و بیهوده بشیم ، از اینکه دیگر هیچ کسی به حرف هامون گوش نده
Natürlich hatten die Nazis kein Recht, die Juden zu hassen. Doch der Judenhass war nicht ohne Grund. Dieser Grund war nur nicht real. Er war eine Einbildung.
Der Grund war die Angst. Aber lassen wir die Juden für ein Moment aus dem Spiel. Denken wir an andere Minderheiten, die vielleicht unerkannt bleiben. Überall Minderheiten. Schwarze, Rothaarige, Menschen mit Sommersprossen, Schwule, grüne Menschen …
Eine Minderheit wird jedoch nur als eine solche empfunden, wenn sie für die Mehrheit irgendeine Art Bedrohung darstellt. Sei es real oder nur eingebildet. Nährboden der Angst. Und wenn die Minderheit dazu noch unsichtbar ist, ist die Angst umso großer. Und diese Angst begründet die Verfolgung der grünen Bewedung! Da, dort! Also, es gibt immer ein Grund. Der Grund ist die Angst. Minderheiten sind auch bloß Menschen. Menschen wie wir!
Die Angst ist unser wirklicher Feind. Zunehmend regiert Angst unsere Welt. Mit Angst lässt sich unsere Gesellschaft vorzüglich manipulieren. Politiker verkaufen uns damit ihre Politik und die Werbeagenturen laute Dinger, die wir nicht benötigen.
Denken wir darüber nach: Die Angst angegriffen zu werden. Die Angst davor, dass hinter jeder Ecke Terroristen laueren. Die Angst vor Schwarzen. Vor Chinesen, die vielleicht die Welt erobern. Vor Atombombe. Die Angst davor, dass Mundgeruch unsere Freundschaften zerstören könnte. Die Angst vor dem Alter, allein zu sein. Davor, dass wir nutzlos sind. Niemand hört, was wir zu sagen haben.
Mittwoch, 29. September 2010
Samstag, 25. September 2010
وضعيت درام
در ضمن امیدوارم چیز های که از اسمحمود و دایی یاد گرفتم ، بتوانم به کار هم ببرم
Dienstag, 14. September 2010
Mix
Donnerstag, 9. September 2010
جدید و قدیمی
!!
Mittwoch, 1. September 2010
Ukulele
!!
Donnerstag, 19. August 2010
Mittwoch, 18. August 2010
فوت 2
همان لحظه در ساعت ۱۰:۳۰ به هواپیمای در فرودگاه زنگ زدم. مورد را تعریف کردم و آقای محترمی که پشت خط بود گفت: بله یک جا خالی است و من باید تا ساعت ۱۱:۳۰ در فرودگاه باشم. از منزل ما تا فرودگاه پنجاه دقیقه راه است. خیلی عجله داشتم. یک ساک دستی کوچک دارم که ان را با یک دست لباس زیر و یک شلوار زاپاس پر کردم و در ساعت ۱۰:۵۰ راه افتادم. بسیار سریع رانندگی میکردم و بلاخره ۱۱:۴۰ در فرودگاه بودم. بعد از خداحافظی ، سریع خودم را به آقای که باهاش تلفنی صحبت کرده بودم رساندم. اولین سوالی که ازم کرد ، عرق سردی را در روی پیشانی من نشاند! رنگ از روم پرید! پاسپورت و شناسنامه ام را یادم رفته بود! وای ، انگار نمیخواست درست بشه. از ایشان پرسیدم که آخرین مهلته من کی میباشد؟ گفت تا ساعت ۱۴. فورا به دوستم آرامی ام زنگ زدم. گفت خودش ان نزدیکی ها نیست ، اما میتونه درست کنه که یکی مدارکم را به آنجا برسونه ، ده دقیقه بعد زنگ بزنم. خیلی ازحرفش خوشم آمد. یک ربع بعد زنگ زدم. گفت که میخواست خواهراش را بفرسته ، اما پیداش نمیکنه! دستپاچه پرسیدم خوب حالا چیکار کنم؟ گفت ناراحت نباش ، کمی مکس کرد ، و بعدش گفت: خانمم میاید. گفتم: چی؟ خانومت! گفت: فکرش نکن ، منتظر باش
ساعت ۱۲:۲۰ شده بود. زنگ زدم رویه تلفن همراه خانم اش. گفت که به زودی راه می افتاد و به منزلمان برای گرفتن مدارک میرود. دیگه نتوانستم بگویم که کمی عجله کند. رفتم جلوی در ترمینال و منتظر شدم در ساعت ۱۳:۴۰ رسید. خیلی استرس داشته ام. توی ماشین را که دیدم ، بیشتر شرمنده شدم. سه تا بچه کوچک اشان ، منجمله نوزادشان همگی در ماشین بودند! گفتم: اخه...! گفت: فکرش را هم نکن ، توهم برای من همین کار را میکردی
وقتی که ساعت ۱۴:۱۰ بلیت پرواز را در دستم گرفتم ، احساس خوبی داشتم. خودم را در وحله اول بعد از هفت خان رستم به سالن پرواز رساندم. نشته بودم تا علام پرواز شود ، یکدفعه از بلندگو اسم من را صدا زدند! تا حالا تو این چند سال اسم ما را توی فرودگاه کسی صدا نزده بود. جلوی گیشه که رسیدم و آقای که آمدن من را با نگاه متعجبش تعقیب میکرد ، پرسید: فلانی شمای؟ گفتم: بله! بعدش گفت: آقا، شما کارت بانکی ات را که با ان پول دادی بالا جا گذشتی! توی کیف پولم را نگاه کردم ، جای کارت خالی بود! گفتم: اره ، اما حالا که نمیتوانم دوباره بروم بالا . گفتن: مشگلی نیست ، میتوانید بعد از برگشت ، از شرکت هواپیمای بگیرید
خلاصه رفتم سوار بشم. جلوی درب نهایی درصف بودم که یکباره چشمم به یکی از آشنایان افتاد که به خاطره جریانی اصلا با او رفت وآمد نداریم. ای بابا ، این اینجا چیکار میکنه! رفتم دوباره روی صندلی نشستم! منتظر شدم که همه بروند بعد من. اخرین نفر بلاخره سوار شدم. همش دل دل میکردم ، نزدیک ان آشناه نباشم. اما امروز هه چیز فرق میکرد. از آنجایی که رنگ پیراهنش نارجی بود میتوانستم از دور ببینمش. ان طرفی افتاده بودم که او بود. وای ، با هر قدم به او نزدیکتر میشدم. بلاخره ۳ تا صندلی جلوتر از او نشستم ، بدون اینکه به چپ یا راست نگاه کنم. چند دقیقه بعد شخصی بطرفم آمد و پرسید: آقا ، برای شما اشگالی نداره جایتان را با صندلی که ۵ ردیف جلوتر درطرف دیگراست عوض کنید؟ همچنان از جایم بلند شدم که طرف فکر کرد چه شده! در روی صندلی جدید راحتر بودم ، ولی کل مسیر استرس داشتم که طرف پیش من نیاد. از هواپیما خیلی سریع خارج شدم و چون چمدانی نداشتم اولین نفر بیرون بودم ... و ساعت ۱۰:۳۰ شب به وقت تهران زنگ در خانه امان را زدم
این همه اتفاقات در یک پرواز برای من تا حالا پیش نیامده بود. انهم با ان حال من ، واقعا حکایتی بود
!!
Mittwoch, 11. August 2010
Siddhārtha
چندی پیش وقتی که درباره دین بودا می خواندم ، خیلی تعجب کردم! اساس عقاید بودا بر چهار اصل تکیه دارد
اول - زندگی یعنی درد و رنج بردن
دوم - این رنج بردن نتیجه: ۱) عمال نادرست ، ناشی از فکر کردن اشتباه و ۲) احساسات انسانی مثل آرزو ، نفرت ، حسد ، اشتياق به مقام/قدرت/سروت ، شهوت ، ولع ، طمع و ... است
سوم - بر طرف کردن عوامل رنج به معنای نجات یافتن از درد و رنج میباشد
چهارم - میانه روی در همه چیزها ، از طریق تلاش به انجام هشت نکته ، راه تکامل است
درک صحیح ، تفکر صحیح ، صحبت صحیح ، فعالیت صحیح ، امرار معاش صحیح ، تلاش صحیح ، اندیشه صحیح ، تمرکز صحیح
به همین راحتی
!!
1. Wahrheit des Leids
Leben bedeutet Leiden. Während unseres Lebens haben wir unweigerlich sowohl physische Leiden wie Schmerz, Krankheit, Verletzungen, Erschöpfung, Hunger usw. zu erdulden, als auch psychische Leiden wie beispielsweise Trauer, Angst, Frustration, Verzweiflung oder Enttäuschung.
2. Ursprung des Leidens
Die Ursachen allen Leids sind auf negatives Karma und Kleschas zurückzuführen. Karma: Jede Handlung und jeder Gedanke hat seine Wirkung. Das heißt: Alles was wir denken oder machen, kommt in diesem Leben unausweichlich wieder auf uns zurück. Jeder Gedanke und jede Handlung erzeugt gutes oder schlechtes Karma. Dies entspricht dem Prinzip von Ursache und Wirkung, Aktion und Reaktion.
Kleschas sind die Verblendungen des Geistes und die eigentlichen tiefsten Wurzel unseres Leides. Dies sind Zustände des Geistes wie Begierde, Hass, Stolz, Eifersucht und Geiz. Die Wurzeln dieser sind Egoismus und Unerkenntnis.
3. Beseitigung des Leidens
Beseitigt man die Ursachen für das Leid, beseitigt man automatisch das Leid selbst. Die Ursache für Glück ist folglich positives Karma und keine Kleschas.
4. Der mittlere Weg
Dieser Weg, der zur Beendigung des Leidens führt, ist ein sukzessiver Prozess der Selbstverwirklichung. Er wird Mittlere Weg genannt, da er zwischen einem Leben aus Verlangen und Materialismus und einem Leben aus Entbehrung und Peinigung von Körper und Geist verläuft. Der Edle Achtfache Pfad ist die praktische Durchsetzungsmethode des Buddhismus, durch die die Überwindung allen Leids möglich sei, und um anschliessend ins Nirvana zu gelangen, das letztendliche Ziel jedes Buddhisten.
- Rechte Erkenntnis. Dazu gehört die Erkenntnis und Akzeptanz.
- Rechte Gesinnung bedeutet, indem man nicht hasst und allen Lebewesen gegenüber Wohlwollen praktiziert.
- Rechte Rede meidet Lüge, Verleumdung, Schimpfen, unnützes Gerede und Klatsch und regt andere zu heilsamem Tun an.
- Rechtes Handeln vermeidet Handlungen, welche schlechtes Karma erzeugen. Wie beispielsweise töten, stehlen, Ehebruch etc.
- Rechter Lebenserwerb bedeutet, keinen Beruf auszuüben, der anderen Lebewesen schadet. Wie beispielsweise Metzger, Fischer, Soldat, Waffenhändler und Tierhändler.
- Rechtes Streben meint Begierde, Hass, Zorn, Ablehnung etc. bei Wahrnehmungen und Widerfahrnissen zu kontrollieren und zu zügeln.
- Rechte Achtsamkeit: Alle Aktivitäten, wie Stehen, Laufen, Atmen, Denken und natürlich auch das Handeln sollen achtsam gemacht werden.
- Rechtes Sammlung: Erst hier kommt es zu der eigentlichen und richtigen Erlösung und Freiheit. Rechte Sammlung bezeichnet die Fertigkeit, den unruhigen und abschweifenden Geist zu kontrollieren. Es geht hier im Wesentlichen um die Meditation, die vor allem die Konzentration auf ein einziges Phänomen (häufig der Atem) verwendet, wodurch der Geist von Gedanken befreit wird und zur Ruhe kommt.
Freitag, 6. August 2010
Jackfruit
J a c a
یکی از قدیمیترین میوه ها میباشد. من این میوه را تا به امروز نمیشناختم و بطور اتفاقی در یک عکس دیدم. این میوه از خانواده توت سفید است. از هند میاید ، میوه ملی بنگلادش است و در کشورهای آسیای جنوب شرقی بسیار دیده میشود. و اینکه هنوز دربقیه جاهای دنیا کاملا ناشناخته است
دنیا هنوزهم خیلی کوچک نشده ، ما که تقریبا نزدیک هند هستیم از وجود آن هنوز هم خبر نداریم
!!
Montag, 2. August 2010
فوت 1
پدرم مرد بسیار تلخ و خشکی بود. به جرات میتوانم بگویم که کسی را به مثل او نمیشناسم. رابطه من هم با او اصلا خوب نبود و احساس میکردم که هر چه پیرتر میشود ، تلخ تر و بی احساس تر میشود. دلیل اصلی اش را هیچ وقت نفهمیدیم. تقریبا بیست سالی میشود که با اعضاء فامیل اش ترک رابطه کرده بود. از نوع شدید! این در روحیه مادر و برادرم خیلی تاثیر منفی گذاشته بود. هر چقدر که مسن تر میشود ، حرفهای رکیک تر را استفاده میکرد و کارهایش عجیب تر میشد
چند وقت پیش سکته کرد. در بیمارستان به او گفتند که ۳تا از رگ هایش گرفته است. یکی از آنها حتی ۹۰% و باید عمل کند یا بالون بزند! این اصطلاح ها را آنجا یاد گرفتم! پدرم مسأله را دسته کم گرفت و با وجود هشدار دکتر غافلگیر شد. واقعه مرگ او از همه بیشتر برای مادرم دردناک بود. چرا که با وجود هم ناملایماتی ها از طرف پدرم برای فرار از تنهایی با او میساخت و اکنون که مقابل همچنین واقعیتی قرار گرفته ، بسیار از هم پاشیده است
...
وقتی که خبر فوت را شنیدم نمیدانستم که چه بگویم و چگونه رفتار کنم! اشگم نمیامد! و تمام افکار سرم در حول وحوش مادرم بود. از همان اول دو دل بودم که به ایران بروم یا نه! ولی عجیب بود ، هر لحظه فشار ناراحتی ها روی من بیشتروبیشتر میشد و من را در خودش غرق میکرد. بلاخره در یک ان تصمیم نهایی را گرفتم. میروم به ایران. برای ۴۸ ساعت. آنهم با داستانی عجیب که درقسمت دوم خواهم نوشت
در آنجا بلاخره به کمک مداح روزه خوان ، که تمام وقت با بلندگو بسیار بلند و غیر قابل تحملش اسم من و برادرم را با هم قاطی میکرد ، بسیار زیاد گریه کردم. شاید بخاطره مادرم ، شاید بخاطره ان لحظه غمگین و شاید هم بخاطره بی پدری! روحش شاد
!!
تا هست به دنیا بکشندش به جفا تا مرد به عذت به برندش سر دست
Mittwoch, 21. Juli 2010
منو ، مذهب
یکی از خاطره های این دوران که از یادم نمیره: از طرف فدراسیون بسکتبال و مربی حال ان زمان عنایت ا.. آتشی برای تیم ملی نوجوانان دعوت شدم. جلسه اول تمرین که حالت انتخابی هم داشت ، در ماه رمضان بود ، در ساعت هشت شب! من که روزه داشتم ، بدون افطاری سر تمرین رفتم. آنقدر ضعیف حاضرشدم که من را سریع خط زدند. موقعیت خوبی که با نادانی از دست رفت. آه
بعد از چند صباحی برای من سوالات زیادی در مورد مذهب بوجود آمد. هر چقدر بیشتر میخواندم و تحقیق میکردم ، بیشتر سوال داشتم و کمتر کسی جواب قانع کننده ای به من میداد. پس از گذشت زمانی ، این سوال و جواب های سر در گم کنننده را رها کردم. در این سرزمین هم علاقه من به مذهب کم و بیش باقی ماند. و با وجود امکانات و آزادی های بیشتر (کتاب ، مقاله ، سخنرانی ، فیلم ، ...) توانستم اطلاعات زیادی هم درباره ادیان دیگر کسب کنم. ولی همان سوالها و همان تردید ها همچنان باقی ماند
بی شک یکی از مخوف ترین چیزهایی که در تمامی ادیان وجود دارد موضوع خرافات است! خرافات وحشتناک ترین حربه ای است که با ان انسانهای بیشماری را معتاد دین کرده اند. چه آنهایی که فکر میکنند برنده شدن تیم فوتبالشان به لطف حضرت زهرا بوده و یا آنهایی که بلند کردن وزنه را عنایت حضرت ابوالفضل میدانند! فقط بیچاره انسانهای واقعا محتاج ، که بعنوان آخرین نور امیدشان پارچه ای دوره میله میبندند و از ته دل دعا میکنند
و در پایان اینکه ، به نظرمن پیچیده ترین و مرموزترین دین مسیحیت میباشد که برای تحقیق تمام مطالب ان یک عمرکامل هم کفایت نمیدهد
!!
Mittwoch, 23. Juni 2010
Internet
آیا اینترنت آدمها را باهوش تر یا خنگ تر میکند ، بنظرم بستگی به نوع استفاده آنها دارد. اطلاعات بسیار زیادی که از هر طرف بمبارانمان میکند ، ما را به سطحی فکر کردن وادار می نماید. جالب بودن مطالب مختلف وعلاقه ما به دانستن همه ی آنها نیز نوعی ناآرامی در ما ایجاد میکند ، چرا که نمیتوان در مدت کم همه این مطالب را کامل به ذهن سپرد
یکبار که در مسافرت بودم و۳ هفته از تمامی چیزها مثل مطبوعات ، تلویزیون ، اینترنت و غیره دور بودم ، فکر کردم که چقدر عالی بود بدون همه این چیزها. هیچ کمبودی هم احساس نکردم. بعد ازمسافرتم هم همان مطالب ، همان صفحه ها ، همان خبرها هنوز بودن
Sonntag, 13. Juni 2010
Storm , طوفان , Sturm
Storm Thorgerson
born 1944 Potters Bar - England
Alan Parsons,
Peter Gabriel,
Led Zeppelin, Cranberries, ...
Samstag, 12. Juni 2010
Montag, 7. Juni 2010
چای یاسمین
از آنجایی که قیمت این قنبلی ها در خارج از چین گران میباشد (دانه ای یک €) ، میتواند چای یاسمین بهترین سوغات ازپکن باشد
!!
طرز تهیه این چای بسیار راحت است: یکدانه از این گل های یاسمین را در یک لیوان شیشه ای می اندازیم ، روی ان آب جوش میریزیم. همین
Donnerstag, 3. Juni 2010
Maneli.Jamal I
!!
Sonntag, 23. Mai 2010
رابطه های انسانی
و این عجیب نیست که انسانها در طول این چند هزار سال نتوانسته اند راه درستی پیدا کنند ، که چرا این همه رابطه ها با عشق فراوانی شروع میشود و با بی مهری (و بعضی وقتها ظلت) به پایان میرسد. من که نمونه های بیشماری از این رابطه ها را میشناسم
!!
در ضمن ، توی یکی از عکس ها میشود دید که ۴۵ سال پیش در کاباره باکارا و شکوفه نو زیر صندلی ها علاء الدین روشن میکردند
Mittwoch, 19. Mai 2010
Fusen Bubble Gum
Samstag, 8. Mai 2010
قهوهٔ ترک
آلمانی اش میباشد
Samstag, 1. Mai 2010
Fatih.Akin
Der digitale Derwisch MERCAN DEDE ist zur Zeit einer der angesagtesten Künstler der Weltmusik-Szene, der wie kein anderer türkischer Musiker moderne Clubsounds mit traditioneller Sufimusik verbindet. Mit der Rohrflöte ‚Ney’ geht er genauso virtuos um wie mit Soundmaschinen und Computern. Er hat ein untrügliches Gespür für die Virtuosität und Stimmigkeit der ihn begleitenden Instrumentalisten.
Als Kind fuhr MERCAN DEDE eines Tages mit einem Sammeltaxi (Dolmus) nach Hause, als er plötzlich eine wunderbare Musik hörte. Es war der Klang der Bambusflöte ‚Ney’, der ihn verzauberte und die er daraufhin erlernen wollte. Es heißt, man müsse ein Jahr üben, um dem Instrument einen sauberen Ton entlocken zu können. Die ‚Ney’ spielt eine wichtige Rolle im Sufismus, mehr eine Philosophie als eine Religion, die gleichermaßen auf Transzendenz wie Toleranz basiert. Es ist eine Lehre, die aufzeigt, daß alle Fragen und Antworten des Daseins in den Herzen der Menschen liegen. Diese Lebenshaltung ist der Unterbau von MERCAN DEDEs Musik, die sich an östlicher Philosophie mit türkischen Motiven orientiert und sich mit Sounds aus dem Electronic und Underground-Bereich vereint.
Ein weiteres Element des Sufismus ist der Tanz der Derwische. Die Tänzer drehen sich mit erhobenen Armen um sich selbst, bis sie in eine Art Trance geraten, einen Zustand innerer Leere, der das Individuum zu seinem Selbst zurückführt. In der Türkei werden diese Riten fast nur noch für Touristen zelebriert, keines der einst zahlreichen Sufi-Klöster ist noch in Betrieb. Wenn die ‚Whirling Derwishes’ bei MERCAN DEDEs Auftritten über die Bühne fegen, ist das nicht nur ein exotischer Showeffekt, sondern auch das Anliegen, eine wertvolle Kultur in einer orientierungslosen Zeit am Leben zu erhalten.
Freitag, 23. April 2010
منو ، خارج ۴
Freitag, 16. April 2010
توالت ایرانی
واقعا نمیدانم درباره این توالت های کثیف و حال بهم زن با ان بوی شدید تعفن چه بگویم. البته نه همه جا ولی ۷۰/۸۰ درصد اینطور است.
Mittwoch, 14. April 2010
Magazine - SPIEGEL 2/10
Dienstag, 13. April 2010
تهران ۸۹
یک هفته اول را همیشه احتیاج دارم تا بتوانم خودم را تا حدی تطبیق بدهم. و تازه داری به چیزهای عجیب این شهر عادت میکنی ، باید برگردی. بیشترین چیزی که اذیت میکند ، ترافیک هولناک این شهر است. واقعا یک فاجعه است! اما خاطره جالبی امسال برایم ماند: ساعت ۹:۳۰ شب بود. از میدان حسن اباد بطرف تهرانپارس با پرایدمان رانندگی میکردم. مسیرم: فردوسی - پل چوبی - امام حسین و تهران نو بود. ترافیک سنگینی در ان موقع شب بود که واقعاء کلافه ام کرده بود. همینطور که عصبی از پنجره ماشین به اینور و انوار نگاه میکردم ، یکدفعه رادیو آهنگ تیتراژ سریال دارا و ندار را گذاشت. انگاری همه ماشینها داشتند این آهنگ را گوش میدادند. درتمام خیابان صدای بلند این آهنگ شنیده میشود. لحظه عجیبی بود. چندبار موهای تنم سیخ شد. و خاطره این آهنگ برایم ماند
Mittwoch, 17. März 2010
روحیه
Sonntag, 14. März 2010
منو ، خارج ۳
امروز فکر میکنم که چطور اینهمه مدت آنجا ماندم. ولی اصلان بفکرم هم نیامد که جایی دیگر بروم. تمام حواسم به درس و دانشگاه بود. بعضی از چیزهای خانه تیمی ایمان خوب بود. خیلی چیزهاش هم نه. یک سال کالج و چهار سال دانشگاه رو با دیسیپلین ، نظم و انضباط عجیبی پشت سر گذاشتم. روزها تا ساعت ۲ الا ۳ در دانشگاه سپری میکردم. ناهار رو هم در ناهارخوری آنجا میخوردم. بعد ازظهر و عصر تا ۷ شب درس میخواندم ، غذا درست میکردم ، میخوردم و بعد از ان تلویزیون میدیدم و میخوابیدم. صبح ها بهترین موقع درس خواندن برای من بود. بعضی ها رو میشناختم که شب زنده دار بودند و تا پاسی از شب درس میخواندند. کار شبانه برای من غیر ممکن است. چندان دوستان (رفت وآمدی) زیادی نداشتم. تقریبا فقط با دوستان آلمانی خانه تیمی ایمان رابطه داشتم! ان هم تا آنجایی که وقت اجازه میداد. شاید بعضی چیزها و یا کارها رو میتوانستم بهتر انجام بدهم! بدون شک! هر چی بود گذشت.
مهمترازهمه توانستم به هدفم دست یابم: فارغ تحصیلی رشته انفورماتیک با نمره 2
چیزه جالبی که در رابطه با نمره خوبم میتوانم بگم اینه که: من در بسیاری از جاها ، کمبود هوشم رو با تلاش زیاد جبران میکردمشدنیه
Sonntag, 7. März 2010
Kommentare
Samstag, 6. März 2010
جاوید چای
دیروز هم همکارم میگفت ، دانشمندان ثابت کرده اند که اسفناج درصد بسیار پایینی آهن دارد. از قراری ، کسی که هم ان زمان اسفناج رو آزمایش کرده ، درصد بسیار پایینی هوش داشته. خلاصه تا همین دیروز مجبورمان میکردند این چیزهای بد مزه و مضر را بخوریم. والا جای تعجب نیست که ماها اینجوری شدیم که هستیم
Der Schweizer Physiologe Gustav von Bunge berechnete 1890 den Eisengehalt von Spinat. Beachtliche 35mg erhielt er aus 100g Spinat. Dieses Ergebnis wurde zu einem populären Wissen und wird z.T. noch heute zitiert. Leider machte von Bunge einen Fehler. Er benutzte 100 g Trockenspinat und bedachte dabei nicht, dass Spinat zu 90 % aus Wasser besteht. Die beachtlichen 35mg Eisen waren also eher bescheidene 3,5mg.
Montag, 1. März 2010
Bertolt.Brecht
"Wenn die Haifische Menschen wären", fragte Herrn K. die kleine Tochter seiner Wirtin, "wären sie dann netter zu den kleinen Fischen?" "Sicher", sagte er. "Wenn die Haifische Menschen wären, würden sie im Meer für die kleinen Fische gewaltige Kästen bauen lassen, mit allerhand Nahrung drin, sowohl Pflanzen wie auch Tierzeug. Sie würden sorgen, dass die Kästen immer frisches Wasser hätten, und sie würden überhaupt allerhand sanitäre Maßnahmen treffen. Wenn zum Beispiel ein Fischlein sich die Flosse verletzen würde, dann würde ihm sogleich ein Verband gemacht, damit es dem Haifischen nicht wegstürbe vor der Zeit.
Damit die Fischlein nicht trübsinnig würden, gäbe es ab und zu große Wasserfeste; denn lustige Fischlein schmecken besser als trübsinnige. Es gäbe natürlich auch Schulen in den großen Kästen. In diesen Schulen würden die Fischlein lernen, wie man in den Rachen der Haifische schwimmt. Sie würden zum Beispiel Geographie brauchen, damit sie die großen Haifische, die faul irgendwo liegen, finden könnten. Die Hauptsache wäre natürlich die moralische Ausbildung der Fischlein. Sie würden unterrichtet werden, dass es das Größte und schönste sei, wenn ein Fischlein sich freudig aufopfert, und dass sie alle an die Haifische glauben müssten, vor allem, wenn sie sagten, sie würden für eine schöne Zukunft sorgen. Man würde den Fischlein beibringen, dass diese Zukunft nur gesichert sei, wenn sie Gehorsam lernten. Vor allen niedrigen, materialistischen egoistischen und marxistischen Neigungen müssten sich die Fischlein hüten und es sofort den Haifischen melden, wenn eines von ihnen solche Neigungen verriete.
Wenn Haifische Menschen wären, würden sie natürlich auch untereinander Kriege führen, um fremde Fischkästen und fremde Fischlein zu erobern. Die Kriege würden sie von ihren eigenen Fischlein führen lassen. Sie würden die Fischlein lehren, dass zwischen ihnen und den Fischlein der anderen Haifische ein riesiger Unterschied bestehe. Die Fischlein, würden sie verkünden, sind bekanntlich stumm, aber sie schweigen in ganz verschiedenen Sprachen und können einander daher unmöglich verstehen. Jedem Fischlein, das im Krieg ein paar andere Fischlein, feindliche, in anderer Sprache schweigende Fischlein tötete, würden sie einen kleinen Orden aus Seetang anheften und den Titel Held verleihen. Wenn die Haifische Menschen wären, gäbe es bei ihnen natürlich auch eine Kunst. Es gäbe schöne Bilder, auf denen die Zähne der Haifische in prächtigen Farben, ihre Rachen als reine Lustgärten, in deren es sich prächtig tummeln lässt, dargestellt wären. Die Theater auf dem Meeresgrund würden zeigen, wie heldenmütige Fischlein begeistert in die Haifischrachen schwimmen und die Musik wäre so schön, dass die Fischlein unter ihren Klängen, die Kapelle voran, träumerisch, und in allergenehmsten Gedanken eingehüllt, in die Haifischrachen strömten. Auch eine Religion gäbe es da, wenn die Haifische Menschen wären. Sie würde lehren, dass die Fischlein erst im Bauch der Haifische richtig zu leben begännen. Übrigens würde es auch aufhören, wenn die Haifische Menschen wären, dass alle Fischlein. wie es jetzt ist, gleich sind. Einige von ihnen würden Ämter bekommen und über die anderen gesetzt werden. Die ein wenig größeren dürften sogar die kleineren auffressen. Das wäre für die Haifische nur angenehm, da sie dann selber öfter größere Brocken zu fressen bekämen. Und die größeren, Posten habenden Fischlein werden für die Ordnung unter den Fischlein sorgen, Lehrer, Offiziere, Ingenieure im Kastenbau usw. werden. Kurz, es gäbe überhaupt erst eine Kultur im Meer, wenn die Haifische Menschen wären.
Sonntag, 21. Februar 2010
اکواریوم
تصویر فیلم را بزرگ کنید
Dienstag, 16. Februar 2010
Freitag, 12. Februar 2010
منو ، خارج ۲
مدت پذیرش دانشگاه گذشت و ایستگاه بعدی من شهرهای
در اینجا با خیلی از جوانهای هموطنی آشنا شدم که تقریبا همه پناهنده بودند. کمتری ها سیاسی و بیشتری ها فراری! در میان آنها با یکی از بچه ها بسیار اخت شدم. دوست عزیزع-ب. تقریبا همه کارمان را با هم انجام میدادیم وحتی هم خانه و هم کاسه هم شدیم. متاسفانه رابطه صمیمی من و او به خاطره یک اشتباه او ویک اشتباه بزرگتر از من به پایان گرفت. هرجا که هستی ، ع-عزیز ، امیدوارم سالم و خوب باشی. یادم میاید در آپارتمانی که اجاره کرده بودیم شوفاز نداشتیم. یک بخاری بود که با ذغال سنگ کار میکرد. هر شب که سروقت ، ساعت سه نیمشب خاموش میشد ، بایستی دستمان رو تا نیمه توی ان میکردیم و با روزنامه آتیش زده یجوری دوباره روشنش میکردیم. عین قرون وسطی
در اینجا و این دوران خیلی کار کردم تا بتوانم امرار معاش بکنم. کارهای عجیب و سخت!! من و گروه خیلی به خانه جوانان شهرمان میرفتیم. در آنجا آقای مهربانی بود که برای ما کارهای ریز و درشت پیدا میکرد. این تیکه رو از روزنامه محلی ان زمان پیدا کردم
Vor wenigen Wochen wurde sie gegründet - die 'Neuwieder Aktion arbeitsloser Jugendlicher' (kurz: 'Naja'). Mittlerweile kann die von Sozialarbeiter Hans Hecht organisierte Gruppe erste Erfolge vermelden.
یکی از این شرکتها که دم رودخانه راین بود ، نمیدانم برای چه کاری احتیاج به سنگ داشت. این سنگهای خورده را با کشتی های بسیار بزرگی حمل و نقل میکردند. وقتی کشتی برای تخلیه میرسید ، احتیاج به افرادی داشتند که به داخل کشتی بروند و سنگ هایی که کناره بدنه کشتی است با یک بیل به واسطه زمین کشتی بریزند تا بیل الکتریکی بتواند آنها را جمع کند
بله ، مثل دزدای دریایی پارچه میبستیم سرمون و میرفتیم تو. وقتی زنده می آمدیم بیرون ، قیافه هامون مثل مجسمه سفالی بود و دو روز نمیتونستیم درست تنفس کنیم. چه دورانی