Samstag, 25. Dezember 2010

بشکن

بدون اقراق میتوانم بگویم که برای هر خارجی که تا بحال <بشکن> زده ام ، با تحسین و تعجب فوق العاده ی پرسیده: وای ، این دیگه چی؟ چگونه این صدا را با دستت در میاوری!! انگاری هیچ کس وهیچ ملیتی دیگر ، بجز ایرانی ها این کار را بلد نیست. بخصوص من هم خیلی بلند بشکن میزنم و این برایشان خیلی حیرت آور است. به همین بهانه: این هم آموزش منحصر بفرد بشکن زدن با دو دست برای همه

Freitag, 17. Dezember 2010

تن تن

دقیقا یادم نمی آید که چند سالم بود. فکر میکنم که ۱۱ یا ۱۲ سال داشتم که با پول توجیبی خودم اولین کتاب <تن تن و میلو> -جزیره سیاه- را برای خودم خریدم. آنقدر خوشم آمد که مجموعه کامل را کم کم تهیه کردم و خواندم. سال ها گذشت. چند سال پیش همان جلد را برای دخترم در اینجا خریدم. و او هم مثل من امروز طرفدار پروپا قرص ماجراهای تن تن میباشد و تمامی قسمت ها را به زبان آلمانی در کتابخانه اش دارد. داستانها را بارها و بارها خوانده ایم و هیچگاه هم خسته نمی شویم. اما جالبی قضیه اینجاست که من داستان را طوری برای او میخوانم و صداهای اشخاص را به اقتضای قیافه و نقششان در میاورم که برای خودم هم این کار بعضی وقتها عجیب می آید!! دقیقا مثل پخش یک داستان شب از رادیو. از همه بهتر صدای کاپیتان هادوک را در میاورم. اصلا او بنظر من بهترین کاراکتر این ماجراهاست. او هر دفعه با کارهای خنده دارش اشکم را درمیاورد
در ضمن جلد شماره دو به نام <تن تن در کنگو> سالیان سال در کشورهای انگلیس، امریکا و آفریقا جنوبی به خاطره گفتارهای نژادپرستی در ان ممنوع چاپ بود

Dienstag, 14. Dezember 2010

مر(ا)کز فرهنگي

این روزها در اینجا و آنجای اروپا افرادی پیدا می شوند که با کمی ایده ، کمی هنر و کمی جرات مراکز فرهنگی/هنری را باز کرده اند که از آنها نه تنها استقبال خوبی شده ، بلکه انعکاس مثبتی هم در بین اروپای ها داشته اند
Mezrab / Art Cage
از آمستردام هلند ، جایی به نام <کافه مضراب> که در ان صاحب ایرانی اش هر هفته نوازندگانی از ملیت های مختلف رو جمع می کند تا توی این کافه کوچولو موسیقی اجرا کنند. مادر صاحب مغازه هم برای علاقمندان عزیز آش رشته درست می کند
Pouya Cultural Center
در پاریس فرانسه <مرکز فرهنگي پویا> کار میکند که حتی یک گروه موسیقی سنتی هم به همین نام تشکیل داده که در اجرای جدید بعضی از اهنگ ها عالی کرده است. برای مثال اهنگ گیسو که اجرای قدیمی ان از ویگن/پوران میباشد

!!

Dienstag, 7. Dezember 2010

هم‌خوان‌ها

از آنجایی که دوست داریم فرزندمان زبان پارسی را نه فقط صحبت کند ، بلکه بتواند بخواند و بنویسد ، او را به یک کلاس خصوصی میفرستیم. فقط یک ساعت در هفته است ، میدانم ولی خوب بهتر از هیچی است!! در هنگام نوشتن مشق فارسی ، می بینم که او چه مشگلی با حروف مشابه دارد و این مسئله چکونه او را ناامید میکند. پیش خودم فکر کردم ، عجب چیز مزخرفی هستند این حروف‌ همصدای الفباء ما؟
ث ، س ، ص
ذ ، ز ، ض ، ظ
غ ، ق
ت ، ط
ه ، ح
اِ ، ء ، ع

حالا بگذریم از صدها قانون و قاعده که آدم را چندین برابر گیج میکنند. برای چه خورشید و خرما ، با اینکه همصدایند مانند هم نوشته نمی شوند. غرایز با کدام ز و غ درست است!؟ تفافت موسی و موسا را هم پیدا نکردیم ، چرا حرف آخر ان باید ی باشد
با تغیر فقط یک سیلاب معنی این دو جمله فرق میکند: ما دل شکسته ایم | ما دلشکسته ایم

من که خودم یادم نمیاید چگونه اینها را یاد گرفتم! از خانم معلم باخبر شدم که کتابی در حال نوشته شدن است که میخواهد در ان این حروف را یکی کند. در سایت نویسنده که هنوز خبری در این باره نیست. هرچند که با وجود عقاید سیاسی او بعید میدانم که افکار ایشان در ایران گوش شنوایی داشته باشد ولی باید مشتاق شنیدن این ایده بود

بحرهال امیدوارم کح روذی روظگاری عین هروف همثدا ، عظ الفبای فارثی دور ریختح شوند

Donnerstag, 25. November 2010

باستان 2

راستش موضوع از انجا شروع میشود که ما چند سالی قبل با یک خانواده از قوم آرامی آشنا شدیم. همونای که به من در فردگاه موقع رفتن به ایران هنگام فوت پدرم کمک کردند. این قوم مسیحی با همان زبانی صحبت میکند که مسیح هم با ان صحبت میکرده است. وقتی که آنها با هم به زبان آرامی صحبت میکنند ، خیلی از لغات هایشان را من میفهمم! این مساله من را بسیار کنجکاو کرد که این شباهت از کجا میاید بین دو قومی که ۱۴۰۰ کیلومتر با هم فاصله دارند

طبق تفسیر تورات هنگامی که یهوه (خدای یهود) از فساد و تباهی فرزندان آدم به خشم آمد و تصمیم به نابودی آنها با برپا داشتن طوفانی به طول چهل روز و چهل شب نمود، نوح به‌خاطر پرهیزکار بودنش، مورد عفو او قرار گرفت و خداوند به او امر نمود تا یک کشتی بزرگ بنا کند و همسرش، فرزندانش (سام، حام و یافث) و همسران آنها و از هر حیوان، یک جفت نر و ماده را با خود ببرد تا از طوفان در امان بماند. سه پسر حضرت نوح وظیفه پیدا کردند که از ان به بعد هر کدام به طرفی کوچ کنند. به این روایات نسل انسان‌های جهان را ، ازاین سه فرزند سام ، حام و یافث می‌دانند. قسمت خاوره میانه به سام رسید و فرزندان او هم در نقاط مختلف تقسیم شدند

بعد از جستجوهای فراوان ، نمیتوانم بگویم که این شباهت کلمه ها از کجا میاید. آیا از ما به آنها و یا از آنها به ما انتقال پیدا کرده است. فقط همینقدر که
٭ با اینکه ایلام و آرام با هم برادر بودند (هر چند معلوم نیست به چه فرمی!) ، زبان ایلامی ها اصلا با زبان سامی ها (آرامی ، عربی ، عبری/یهودی ، بابلی ، آشوری ، فینیقی) هم خانواده نیست و کاملا متفافت و برای خودش یک تک زبان بشمار میرود
٭ برای شکست قوم خون خوار آشور قوم ماد به همراه بابلی ها ، آرامی ها ، کلدانی ها مشترک به جنگ آشور رفتند و پیروز شدند
٭ قوم آریایها همواره با آشوری ها (که با آرامی ها کاملا هم زبان هستند) برخورد داشته اند. امروزه هم ، آشوری زبانان بسیار زیادی درایران زندگی میکنند
٭ پادشاهان هخامنشی کتیبه‌های خود را به سه زبان پارسی باستان ، آشوری و ایلامی می نوشته‌اند تا تمامی بخش های بزرگ کشور ایران از فهم آن نوشته‌ها بی خبر و محروم نمانند. بنا به گفته ی: در دوران حکومت هخامنشی که تمامی سرزمین های سامیان را تصرف کرده بود ، تعداد زیادی از کلمات فارسی به ادبیات تلمودی راه یافتند و از راه ادبیات و دین یهود به سایر زبان های سامی نفوذ کرده است
تعدادی مثال


آرامیپارسیآرامیپارسی
قربانا ، قربانهقربانت تختایهتخته
سفرهسفره دائمدائم
شکرشکر مایعآب
بادنجانبادمجان تنوروتنور
وا وی لاوا وی لا جکشچکش
برقابرق کیفکیف/حال
فرچهجارو امتوامت
بلهبَله بسیوبسه
باغچهباغچهتنبلتنبل
یعنییعنیهیکلهیکل
رنگرنگراحتراحت
پرپریکهپرپرکحیلهحیله
پاشمانیهپشمکپیشهپیشی
لیل لا / لایهلالاصلیبوصلیب
عمهعمهعموعمو
حاضرحاضرحوارحوار
زیونهزیانفقیرفقیر
آواراآوارهوصیتوصیت
حیوانوحیوانقبروقبر
استخفوراللهاستخفوراللهزیتونوزیتون
مشاگلمشگلمالودومولود
قسمهقسمتسهمسهم
ممنونممنونقلنجقلنج
ترجمهترجمهجانمجانم
شمعوشمعثانیهثانیه
هدیوهدیهمجبورمجبور
چادرچادرصافونوصابون
دوکانودکانزنجیرزنجیر
ملکوتملکوتحاکمحاکم
مثلامثلاحرکتحرکت
مسالهمسالههمهم
هامااماراضیوراضی
دستمالهروسریجریانجریان
رژیمرژیمعرقعرق
هدیههدیهفکرفکر
پرتقانهپرتقالمدرسهمدرسه
تبریکتبریکعزاعزا
جهنمجهنم..
....


Übrigens: Für alle die nicht wissen, woher die Verwendung von PARSI/FARSI bzw. PARS/FARS kommt !!

Der Eigenname der Sprache lautete in der Sassanidenzeit Pārsīk oder Pārsīg und seit der arabisch-islamischen Eroberung Persiens Fārsī (‏فارسی‎; da die arabische Sprache den [p]-Laut nicht kennt bzw. der ursemitische [p]-Laut im Arabischen zu [f] wurde).

Montag, 15. November 2010

ژامبون

ان زمانها عجب کالباس ژامبونی ، ساندویچ فروشی ارمنی محله امان می فروخت!! با ان نون ها، گوجه و خیار شور.... وای

چندی پیش منزل یکی از دوستان اسپانیایم دعوت بودیم. به عنوان پیش غذا یک نوع ژامبونی آورد که در رنگ و بو و مزه بسیارعالی بود. تا بحال همچنین ژامبونی نخورده بودم. وقتی با تعجب من روبرو شد شروع کرد به گفتن که این یکی از معروفترین ژامبونهای اسپانیا است که بسیار هم گران میباشد
Jamón Ibérico
(100g ~ 10 €)
این ژامبون خام که در هوای آزاد خشک میشود ، از گوشت خوک های تیره رنگی که به <پا سیاه> معروف هستند ، درست میشود. آنها بغیر از چیزهای دیگر ، میوه درخت بلوط را هم میخورند که باعث خوشمزگی بیشتر گوشتشان میشوداین نوع ژامبون های خشک بخاطره سفت بودنشان ، باید کاملا نازک بریده شوند. معروفترین آنها در دنیا عبارتند

Spain: Jamón Ibérico (Ibérico-Schinken)
Spain: Jamón Serrano (Serrano-Schinken)
Italy: Prosciutto (Parma-Schniken)
Portugal: Presunto de Chaves

Donnerstag, 11. November 2010

مبارک تون

راستش تا به امروز نمیدونستم که آهنگ تولدت مبارک را انوشیروان روحانی درست کرده است!! این اجرائی است که او ۲۰۰۳ در کالیفرنیا انجام داده بودهر وقت میبینم ، شاد میشم


Anoushiravan Rohani (1939, Rasht/Iran) ist ein berühmter iranischer Komponist und Pianist. Sein bekanntestes Stück ist 'Tavalodat Mobarak'. Die iranische Version des 'Happy-Birthday'-Liedes. Es ist zweifelsfrei das meistgespielte Stück im Iran.

Montag, 8. November 2010

Technik - Liquid Sound

تا حالا همچنین چیزی را تجربه نکرده بودم. موزیک زیر آب! معمولا وقتی به استخر یا امکان آب درمانی میروم ، سعی میکنم که آب به گوشم نره. اما اینجا باید گوش ات را از قصد زیر آب بکنی! در یک مکان معبد مانندی ، با سقفی به شکل گنبد، دیوارها به ارتفاح ۱۸ متر ، بدون پنجره و استفاده از نور پردازی. زیر آب موزیکی پخش میشود که فقط با دستگاه مخصوصی امکان پذیر است. احساسی جدید و جالب. اینجا است که آدم اثرهای این تکنیک جدید را احساس میکند. فرم جدیدی برای بازسازی جسم و روان
!!



Samstag, 6. November 2010

زمان صفحه ها


سن جوانی من ، دوران کاست ها بود
در میانسالی سی دی را دیدم و بعدش زمان mp3 رسید

اما در منزلمان بسیاری هم صفحه داشتیم. زیبا و به یادماندنی

راستی چرا دیگر ، موزیک بعد از صفحه ها ، موزیک خوبی از آب درنیامد. حتی گوگوش هم نتوانست در خارج آهنگهای ان دهه ها را تکرار کند
!!

Mittwoch, 3. November 2010

Empty

چند وقت پیش یکی از دوستان در مورد رفتن به کنسرت یکی از گروه های قدیمی سؤال می کرد. پیش خودم فکر کردم که دیگر اصلا حوصله آنها را ندارم. نمیدانم چرا وقتی آهنگی از آنها میشنوم ، حالم عجیب میشه و زیاد خوشم نمی آید!! به هر حال فکر میکنم ، دوران آنها برایم دیگر تمام شده است
Pink Floyd, Camel, Alan Parson, Barclay James Harvest, Supertramp, Toto, Foreigner,...

درعوض امروز این موزیک را گوش میدادم
Ray LaMontagne

(1974, Maine/Us)
آهنگ ساز ، گیتاریست و خواننده ، که به بخاطره وضیعت بد و فقیرانه خانواده اش در کارخانه کفش سازی کار میکرد تا اینکه روزی آهنگی در رادیو میشنود و از همان لحظه تصمیم میگیرد که استعفا دهد و در راه موزیک کار کند. راز موافقیت اش: شعرهایش به همراه صدای خاص او. سبک های مختلفی که او در موزیک خودش استفاده میکند
Pastoral Folk, Railroad Blues, Front Porch Country, Romantic Ballade, Soul

Freitag, 29. Oktober 2010

بو

Keine Frage, die [meine] besten Männerdüfte der Welt, die mich jeden Morgen aufmuntern!!

Donnerstag, 21. Oktober 2010

Technik - Base-Jumping

این ورزش‌ مخاطره‌آمیز ، یک نوع چتر بازی از روی مکان های ثابت مثل ساختمان ، پل ، کوه یا صخره می باشد. تا کنون طبق آمار رسمی ۱۵۶ نفر از سال ۱۹۸۱ تا به حال جاننشان را از این راه دست داده اند. بسیار با حال بنظر میاید ، اما خیلی هم خطرناک. در رابطه با شجاعت شخص بنده: یادم میاد ، یکبار در استخر از روی سکوی شیرجه ۳ متری نتوانستم بپرم
!!
Location: Eikesdalen in Norway
http://player.vimeo.com/video/11147001

Dienstag, 19. Oktober 2010

باستان 1

حکومت آشوریان (۱۸۰۰ سال قبل از مسیح) اولین سلطنت بزرگ خاوره میانه باستان بود که حدودا
هزار سال تداوم داشت تا توسط مادهای پارسی مغلوب و بر کنار شود. بعد از مادها هخامنشیان نبض منطقه را دردست گرفتند و تخت جمشید را ساختند. از طرف خشایارشاه بنایی به نام دروازه ی ملل درپرسپولیس ساخته شد. درجلوی درهای این بنا برای به وجد آوردن مهمانان از هنر آشوریان استفاده شده است
در دو جانب درگاه غربی دو گاو نر بسیار عظیم جرزهای درگاه را بر پشت خود نگه داشته‌اند. در قسمت درگاه شرقی ابوالهول‌هایی با سر انسان، تنه گاو و بال عقاب جرزهای درگاه را بر پشت خود دارند. بر سرهای این‌ها تاج بلندی دیده می‌شود به شکل استوانه، که در بالا و پایین دو نوار مزین به گل‌های دوازده پر دارند و از نوار پایینی سه جفت شاخ به طور موازی روییده‌اند و شکل یک عدد ۸ را درست کرده‌اند. بال‌ها به صورت داس و با پرها و شاه‌ پرهای شکوهمند و موازی نمودار گشته‌اند، و پاها استوار بر روی سکوها نهاده شده است

این نوع گاوها و ابوالهول های «دروازه‌بان» در هنر آشوری سابقه داشته اند و از فرهنگ ایرانیان نیست!! اما ایرانی ها تنها به اقتباس بسنده نکرده و ابداعاتی هم در آن وارد کرده اند. مثلاً برخلاف نمونه‌های آشوری که پنج پا دارند،‌ اینها چهارپای طبیعی بیشتر ندارند

بهترین نمونه این نقش‌برجسته ها در حال حاضر در موزه لوور پاریس نگهداری میشود که دوران انها مربوط به کاخ پادشاه آشور سارگون دوم در خورساباد عراق می باشد

دلیل پنج پا بودن این ابوالهول ها این بود که بیننده ، چه از روبرو و چه از کنار پاها رو به تعداد ببیند. یعنی از جلو ۲ پا به حالت ایستاده و از بغل ۴ پا در حالت حرکت

در ضمن ، گلهاي نيلوفر آبي دوازده پَر يا «لوتوس» که روی تاج ها و دیوارهای تخت جمشید به تعداد بی شماری دیده میشود ، و اغلب از آنها به عنوان سنبل پارسی یاد میشود ، از سر خیرهنرمندان مصري در كارگاه ساخت تخت‌جمشيد بوده است















این هم جالبه که در همان دوران باستان ، امپراطوریهای همسایه هم ، چنین اشکال مشابهی داشتند
درمصر ابوالهول را به‌ شکل شیر نری نقش می‌کردند که سر او به ‌صورت سر دختری بود. شیر در حالت نشسته است. ابوالهول یونانیها یک زن بالدار روی تن شیر ماده میبود. بعضی وقتها هم یک زن با پنجه و سینه یک شیر ماده ، همراه با دمم به شکل مار و بال پرنده

Montag, 11. Oktober 2010

ترس

بديهي که فاشیست های آلمانی حق نداشتن از یهودی ها متنفر باشند. اما این نفرت بدون دلیل نبود. دلیل ان فقط وجود واقعی نداشت. یک تلقين‌ بود. دلیل واقعی ان ترس بود. اما فقط در مورد یهودیها صحبت نکنیم. فکر کنیم به گروه های دیگر اقلیت که شاید چندان دیده نمیشوند. همه جا این اقلیت ها هستند. سیاه پوستها ، مو قرمزها ، کک مکی ها ، همجنس بازها ، مردم سبز یک کشور
اقلیت ها وقتی اقلیت تلقی میشوند که برای اکثریت ها تهدیدی باشند. حالا چه واقعی ، چه تلقينی‌. محل رشد ترس همین جاست! و هر چقدر این اقلیت مخفي تر باشد ، ترس بزرگ تر است. همیشه یک دلیلی هست. و این دلیل ترس است. فقط باید دانست که اقلیت ها هم انسان هستند. انسانهای مثل من و تو

ترس و وحشت دشمن اصلی ماست. و روز به روز ترس بیشتری به دنیای ما حکومت میکند. به کمک ترس میتوان جامعه را به نحوع احسن دست کاری کرد. با ان سیاست مدارها پولیتیک شان را به ما میفروشند. موسسسه های تبلیغاتی چیزهایشان را ، که آدم به آنها احتیاجی ندارد. متديّنين شیاد با حربه خرافات و ایجاد ترس دکان شان را میگردانند. اگر فکر کنیم: وجود ترس از تجاوز و حمله دیگران ، از تروریست ها ، از سیاه پوستها ، از چینی ها که شاید دنیا را بگیرند ، از بمب اتمی ، از بوی بد دهان که میتواند دوستی هایمان را نابود کند ، ترس از پیری ، از اینکه بي‌ مصرف و بیهوده بشیم ، از اینکه دیگر هیچ کسی به حرف هامون گوش نده
!!
Natürlich hatten die Nazis kein Recht, die Juden zu hassen. Doch der Judenhass war nicht ohne Grund. Dieser Grund war nur nicht real. Er war eine Einbildung.
Der Grund war die Angst. Aber lassen wir die Juden für ein Moment aus dem Spiel. Denken wir an andere Minderheiten, die vielleicht unerkannt bleiben. Überall Minderheiten. Schwarze, Rothaarige, Menschen mit Sommersprossen, Schwule, grüne Menschen …
Eine Minderheit wird jedoch nur als eine solche empfunden, wenn sie für die Mehrheit irgendeine Art Bedrohung darstellt. Sei es real oder nur eingebildet. Nährboden der Angst. Und wenn die Minderheit dazu noch unsichtbar ist, ist die Angst umso großer. Und diese Angst begründet die Verfolgung der grünen Bewedung! Da, dort! Also, es gibt immer ein Grund. Der Grund ist die Angst. Minderheiten sind auch bloß Menschen. Menschen wie wir!
Die Angst ist unser wirklicher Feind. Zunehmend regiert Angst unsere Welt. Mit Angst lässt sich unsere Gesellschaft vorzüglich manipulieren. Politiker verkaufen uns damit ihre Politik und die Werbeagenturen laute Dinger, die wir nicht benötigen.
Denken wir darüber nach: Die Angst angegriffen zu werden. Die Angst davor, dass hinter jeder Ecke Terroristen laueren. Die Angst vor Schwarzen. Vor Chinesen, die vielleicht die Welt erobern. Vor Atombombe. Die Angst davor, dass Mundgeruch unsere Freundschaften zerstören könnte. Die Angst vor dem Alter, allein zu sein. Davor, dass wir nutzlos sind. Niemand hört, was wir zu sagen haben.

Mittwoch, 29. September 2010

.Banksy


چهره او را هنوز کسی نمیشناسد. هنرمند گرافیتی میباشد با اسم مستعار بنکسی
سبک دیوارنویسی او با شابلون به اضافه تاکتیک اش (شبیخون زدن به دیوارهای سالم و خراب شهر) به قدری جالب است که بعضی ها حاضرند برای داشتن نقاشی هایش حتی دیوار را هم خراب کنند

Woanders in der Welt könnte Kunst mit einem
politischen Anspruch sein: die Menschen zum Nachdenken zu bringen !!

Samstag, 25. September 2010

وضعيت درام


وقتی سریال زیر تیغ را می دیدم ، با خودم فکر می کردم که چقدر جامعه اینجا با ایران فرق دارد. البته این چیز نوی نیست قبلا هم میدانستم ، ولی جالب برایم اینست که بخصوص خانواده های ایرانی اینجا که در ایران بزرگ شده اند ، زندگی کرده اند ، تحت تاثیر محیط چقدر از فرهنگ و سنت های ایرانی خودشان فاصله گرفته اند. برعکس ترکیه ایها. هر چند که همین ترک ها در اینجا بسیار زیر انتقاد شدید در این مورد هستند. البته این را هم باید گفت که هر جامعه ی قانون مردم خودش را دارد و اغلب مردم اینجا ایرانی یا ترک نیستند!! برای نمونه در این جا چیزی به اسم قصاص قضايي وجود ندارد. وقتی از ان در بین همکارانم صحبت میکردم ، یکی از آقایان گفت: جامعه ما که مثل جامعه انسانهای‌ اوليه نیست که اینجور چیزها مثل قصاص و سنگساری در ان باشد. راستش نتوانستم همان لحظه جوابش را بلفور بدهم و احساس توهین شده ها را داشتم. بعد ها فکر کردم ، چی میخواستم جوابش را بدهم ، واقعا چی
در ضمن امیدوارم چیز های که از اسمحمود و دایی یاد گرفتم ، بتوانم به کار هم ببرم

Dienstag, 14. September 2010

Mix

Nicht nur natürliche Wunderheiten, auch bei Getränke finde ich zunehmend lustige Sachen! Egal ob ein Pferdemilch Milchwein aus Mongolei, ein très charmant Rotwein-Cola-Getränk oder ein Lifestyle-Kola mit ordentlich vielviel Koffein. Ich bin für eine neue Mischung aus allen diesen Getränke zusammen: MushKolaKalt!!

Donnerstag, 9. September 2010

جدید و قدیمی

جدید آنلاین از بهترین مجله های اینترنتی است که من در رابطه با خبرهای فرهنگی ؛ هنری و اجتمایی برای فارسی زبانان دیده ام. با فیلم ها و مقاله های کیفیت دار ؛ کوتاه اما بسیار جالب ؛ من را از این نوع شیوه تازۀ گزارشگری به وجد آورد. دیداری کوتاه با هنرمندان قدیمی مثل پوری بنائی ، ناصر ملک مطیعی ، اکبر گلپایگانی و خیلی های دیگه ... بارها موهای تنم را سیخ کرده است
!!

Mittwoch, 1. September 2010

Ukulele

یک نوع گیتار کوچولوی ۴ سیمه از هاوایی. حتما می شناسید. ولی مطمئن نیستم که ان یکی کوچولو را هم بشناسید
!!

Donnerstag, 19. August 2010

evolution

آدم فقط با قلبش خوب می بیند ، چونکه ماهيت اصلی برای چشم نامريي است. اگر باور نمی کنید ، این نمونه جالب از تحريف‌ زيبايي را اینجا ببینید
!!
Kultspot

Mittwoch, 18. August 2010

فوت 2

شروع سفر ۴۸ ساعتم به ایران حکایتی داشت! روز شنبه ۷ صبح که از خواب بیدار شدم ، خیلی حالم بد بود. رفتم روی مبل اتاق پذیرایی و۳ ساعت هم آنجا خوابیدم. طرفای ساعت ۱۰ که بیدار شدم ، هنوز گیج بودم. بیشترین فکری که اذیت ام میکرد ، دودلی رفتن یا نرفتن به ایران بود. در همین هنگام یکی از دوستان خوبمان از ایران تلفن زد. سرحال مشغول خوش و بش بود که صحبتش را قطع کردم و ازاتفاقی که افتاده گفتم. متأثر اولین سوالی که از من کرد این بود: ایران نمیای؟ این سوال قانعم کرد که این مساله خیلی مهم است و همانطور که در قسمت اول نوشتم ، در یک ان تصمیم گرفتم بروم. و از اینجا شروع شد

همان لحظه در ساعت ۱۰:۳۰ به هواپیمای در فرودگاه زنگ زدم. مورد را تعریف کردم و آقای محترمی که پشت خط بود گفت: بله یک جا خالی است و من باید تا ساعت ۱۱:۳۰ در فرودگاه باشم. از منزل ما تا فرودگاه پنجاه دقیقه راه است. خیلی عجله داشتم. یک ساک دستی کوچک دارم که ان را با یک دست لباس زیر و یک شلوار زاپاس پر کردم و در ساعت ۱۰:۵۰ راه افتادم. بسیار سریع رانندگی میکردم و بلاخره ۱۱:۴۰ در فرودگاه بودم. بعد از خداحافظی ، سریع خودم را به آقای که باهاش تلفنی صحبت کرده بودم رساندم. اولین سوالی که ازم کرد ، عرق سردی را در روی پیشانی من نشاند! رنگ از روم پرید! پاسپورت و شناسنامه ام را یادم رفته بود! وای ، انگار نمیخواست درست بشه. از ایشان پرسیدم که آخرین مهلته من کی میباشد؟ گفت تا ساعت ۱۴. فورا به دوستم آرامی ام زنگ زدم. گفت خودش ان نزدیکی ها نیست ، اما میتونه درست کنه که یکی مدارکم را به آنجا برسونه ، ده دقیقه بعد زنگ بزنم. خیلی ازحرفش خوشم آمد. یک ربع بعد زنگ زدم. گفت که میخواست خواهراش را بفرسته ، اما پیداش نمیکنه! دستپاچه پرسیدم خوب حالا چیکار کنم؟ گفت ناراحت نباش ، کمی مکس کرد ، و بعدش گفت: خانمم میاید. گفتم: چی؟ خانومت! گفت: فکرش نکن ، منتظر باش
ساعت ۱۲:۲۰ شده بود. زنگ زدم رویه تلفن همراه خانم اش. گفت که به زودی راه می افتاد و به منزلمان برای گرفتن مدارک میرود. دیگه نتوانستم بگویم که کمی عجله کند. رفتم جلوی در ترمینال و منتظر شدم در ساعت ۱۳:۴۰ رسید. خیلی استرس داشته ام. توی ماشین را که دیدم ، بیشتر شرمنده شدم. سه تا بچه کوچک اشان ، منجمله نوزادشان همگی در ماشین بودند! گفتم: اخه...! گفت: فکرش را هم نکن ، توهم برای من همین کار را میکردی

وقتی که ساعت ۱۴:۱۰ بلیت پرواز را در دستم گرفتم ، احساس خوبی داشتم. خودم را در وحله اول بعد از هفت خان رستم به سالن پرواز رساندم. نشته بودم تا علام پرواز شود ، یکدفعه از بلندگو اسم من را صدا زدند! تا حالا تو این چند سال اسم ما را توی فرودگاه کسی صدا نزده بود. جلوی گیشه که رسیدم و آقای که آمدن من را با نگاه متعجبش تعقیب میکرد ، پرسید: فلانی شمای؟ گفتم: بله! بعدش گفت: آقا، شما کارت بانکی ات را که با ان پول دادی بالا جا گذشتی! توی کیف پولم را نگاه کردم ، جای کارت خالی بود! گفتم: اره ، اما حالا که نمیتوانم دوباره بروم بالا . گفتن: مشگلی نیست ، میتوانید بعد از برگشت ، از شرکت هواپیمای بگیرید

خلاصه رفتم سوار بشم. جلوی درب نهایی درصف بودم که یکباره چشمم به یکی از آشنایان افتاد که به خاطره جریانی اصلا با او رفت وآمد نداریم. ای بابا ، این اینجا چیکار میکنه! رفتم دوباره روی صندلی نشستم! منتظر شدم که همه بروند بعد من. اخرین نفر بلاخره سوار شدم. همش دل دل میکردم ، نزدیک ان آشناه نباشم. اما امروز هه چیز فرق میکرد. از آنجایی که رنگ پیراهنش نارجی بود میتوانستم از دور ببینمش. ان طرفی افتاده بودم که او بود. وای ، با هر قدم به او نزدیکتر میشدم. بلاخره ۳ تا صندلی جلوتر از او نشستم ، بدون اینکه به چپ یا راست نگاه کنم. چند دقیقه بعد شخصی بطرفم آمد و پرسید: آقا ، برای شما اشگالی نداره جایتان را با صندلی که ۵ ردیف جلوتر درطرف دیگراست عوض کنید؟ همچنان از جایم بلند شدم که طرف فکر کرد چه شده! در روی صندلی جدید راحتر بودم ، ولی کل مسیر استرس داشتم که طرف پیش من نیاد. از هواپیما خیلی سریع خارج شدم و چون چمدانی نداشتم اولین نفر بیرون بودم ... و ساعت ۱۰:۳۰ شب به وقت تهران زنگ در خانه امان را زدم

این همه اتفاقات در یک پرواز برای من تا حالا پیش نیامده بود. انهم با ان حال من ، واقعا حکایتی بود

!!

Mittwoch, 11. August 2010

in Valencia - Spain

Siddhārtha

خیلی سال پیش به این نظر رسیده بودم که در زندگی هر انسان بیشتر درد و رنج وجود دارد تا شادی و لحضات خوش حالی! وقتی فکر میکردم ، بخودم میگفتم: راستش این همه عذاب و درد ، به نسبت هم که نگاه کنیم ، اصلا به ان تک لحظهای بنظرمان با حال نمی ارزد! زمان گذشت

چندی پیش وقتی که درباره دین بودا می خواندم ، خیلی تعجب کردم! اساس عقاید بودا بر چهار اصل تکیه دارد

اول - زندگی یعنی درد و رنج بردن

دوم - این رنج بردن نتیجه: ۱) عمال نادرست ، ناشی از فکر کردن اشتباه و ۲) احساسات انسانی مثل آرزو ، نفرت ، حسد ، اشتياق به مقام/قدرت/سروت ، شهوت ، ولع ، طمع و ... است

سوم - بر طرف کردن عوامل رنج به معنای نجات یافتن از درد و رنج میباشد

چهارم - میانه روی در همه چیزها ، از طریق تلاش به انجام هشت نکته ، راه تکامل است
درک صحیح ، تفکر صحیح ، صحبت صحیح ، فعالیت صحیح ، امرار معاش صحیح ، تلاش صحیح ، اندیشه صحیح ، تمرکز صحیح

به همین راحتی

!!
1. Wahrheit des Leids
Leben bedeutet Leiden. Während unseres Lebens haben wir unweigerlich sowohl physische Leiden wie Schmerz, Krankheit, Verletzungen, Erschöpfung, Hunger usw. zu erdulden, als auch psychische Leiden wie beispielsweise Trauer, Angst, Frustration, Verzweiflung oder Enttäuschung.

2. Ursprung des Leidens
Die Ursachen allen Leids sind auf negatives Karma und Kleschas zurückzuführen. Karma: Jede Handlung und jeder Gedanke hat seine Wirkung. Das heißt: Alles was wir denken oder machen, kommt in diesem Leben unausweichlich wieder auf uns zurück. Jeder Gedanke und jede Handlung erzeugt gutes oder schlechtes Karma. Dies entspricht dem Prinzip von Ursache und Wirkung, Aktion und Reaktion.
Kleschas sind die Verblendungen des Geistes und die eigentlichen tiefsten Wurzel unseres Leides. Dies sind Zustände des Geistes wie Begierde, Hass, Stolz, Eifersucht und Geiz. Die Wurzeln dieser sind Egoismus und Unerkenntnis.

3. Beseitigung des Leidens
Beseitigt man die Ursachen für das Leid, beseitigt man automatisch das Leid selbst. Die Ursache für Glück ist folglich positives Karma und keine Kleschas.

4. Der mittlere Weg
Dieser Weg, der zur Beendigung des Leidens führt, ist ein sukzessiver Prozess der Selbstverwirklichung. Er wird Mittlere Weg genannt, da er zwischen einem Leben aus Verlangen und Materialismus und einem Leben aus Entbehrung und Peinigung von Körper und Geist verläuft. Der Edle Achtfache Pfad ist die praktische Durchsetzungsmethode des Buddhismus, durch die die Überwindung allen Leids möglich sei, und um anschliessend ins Nirvana zu gelangen, das letztendliche Ziel jedes Buddhisten.
- Rechte Erkenntnis. Dazu gehört die Erkenntnis und Akzeptanz.
- Rechte Gesinnung bedeutet, indem man nicht hasst und allen Lebewesen gegenüber Wohlwollen praktiziert.
- Rechte Rede meidet Lüge, Verleumdung, Schimpfen, unnützes Gerede und Klatsch und regt andere zu heilsamem Tun an.
- Rechtes Handeln vermeidet Handlungen, welche schlechtes Karma erzeugen. Wie beispielsweise töten, stehlen, Ehebruch etc.
- Rechter Lebenserwerb bedeutet, keinen Beruf auszuüben, der anderen Lebewesen schadet. Wie beispielsweise Metzger, Fischer, Soldat, Waffenhändler und Tierhändler.
- Rechtes Streben meint Begierde, Hass, Zorn, Ablehnung etc. bei Wahrnehmungen und Widerfahrnissen zu kontrollieren und zu zügeln.
- Rechte Achtsamkeit: Alle Aktivitäten, wie Stehen, Laufen, Atmen, Denken und natürlich auch das Handeln sollen achtsam gemacht werden.
- Rechtes Sammlung: Erst hier kommt es zu der eigentlichen und richtigen Erlösung und Freiheit. Rechte Sammlung bezeichnet die Fertigkeit, den unruhigen und abschweifenden Geist zu kontrollieren. Es geht hier im Wesentlichen um die Meditation, die vor allem die Konzentration auf ein einziges Phänomen (häufig der Atem) verwendet, wodurch der Geist von Gedanken befreit wird und zur Ruhe kommt.

Freitag, 6. August 2010

Jackfruit

راستش نمیخوام هر روز درباره یک چیزی که تا حالا ندیده ام و یا نشنیده ام اینجا چیزی بنویسم! واقعا خیلی چیزها وجود دارند که در جای دیگر ناشناخته هستند. برای مثال داشتم فکر میکردم به
J a c a
یکی از قدیمیترین میوه ها میباشد. من این میوه را تا به امروز نمیشناختم و بطور اتفاقی در یک عکس دیدم. این میوه از خانواده توت سفید است. از هند میاید ، میوه ملی بنگلادش است و در کشورهای آسیای جنوب شرقی بسیار دیده میشود. و اینکه هنوز دربقیه جاهای دنیا کاملا ناشناخته است

دنیا هنوزهم خیلی کوچک نشده ، ما که تقریبا نزدیک هند هستیم از وجود آن هنوز هم خبر نداریم

!!

Montag, 2. August 2010

فوت 1

پدرم فوت کرد. روز جمعه اول مرداد ۱۳۸۹ در ساعت ۹ صبح. در سن ۷۰ سالگی. مادرم خبر آنرا به طرز فجیحی تلفنی به من داد. لحظه عجیبی بود. چونکه

پدرم مرد بسیار تلخ و خشکی بود. به جرات میتوانم بگویم که کسی را به مثل او نمیشناسم. رابطه من هم با او اصلا خوب نبود و احساس میکردم که هر چه پیرتر میشود ، تلخ تر و بی احساس تر میشود. دلیل اصلی اش را هیچ وقت نفهمیدیم. تقریبا بیست سالی میشود که با اعضاء فامیل اش ترک رابطه کرده بود. از نوع شدید! این در روحیه مادر و برادرم خیلی تاثیر منفی گذاشته بود. هر چقدر که مسن تر میشود ، حرفهای رکیک تر را استفاده میکرد و کارهایش عجیب تر میشد

چند وقت پیش سکته کرد. در بیمارستان به او گفتند که ۳تا از رگ هایش گرفته است. یکی از آنها حتی ۹۰% و باید عمل کند یا بالون بزند! این اصطلاح ها را آنجا یاد گرفتم! پدرم مسأله را دسته کم گرفت و با وجود هشدار دکتر غافلگیر شد. واقعه مرگ او از همه بیشتر برای مادرم دردناک بود. چرا که با وجود هم ناملایماتی ها از طرف پدرم برای فرار از تنهایی با او میساخت و اکنون که مقابل همچنین واقعیتی قرار گرفته ، بسیار از هم پاشیده است
...
وقتی که خبر فوت را شنیدم نمیدانستم که چه بگویم و چگونه رفتار کنم! اشگم نمیامد! و تمام افکار سرم در حول‌ وحوش مادرم بود. از همان اول دو دل بودم که به ایران بروم یا نه! ولی عجیب بود ، هر لحظه فشار ناراحتی ها روی من بیشتروبیشتر میشد و من را در خودش غرق میکرد. بلاخره در یک ان تصمیم نهایی را گرفتم. میروم به ایران. برای ۴۸ ساعت. آنهم با داستانی عجیب که درقسمت دوم خواهم نوشت
به آغوش مادرم رسیدم ، هر دو راحت و ساکت شدیم! در زندگی بعضی از کارها را باید همان لحظه اش انجام داد و من خیلی خوشحال هستم که در این موقع تصمیم بنظر درستی را گرفتم. روز سوم پدرم که با اتوبوس به بهشت زهرا رفتیم حال مادرم ۲ بار بهم خورد و در قطعه نو که کاملا خاکی بود خلاصه وضعيتی تعصیف ناکردنی حاکم بود
در آنجا بلاخره به کمک مداح روزه خوان ، که تمام وقت با بلندگو بسیار بلند و غیر قابل تحملش اسم من و برادرم را با هم قاطی میکرد ، بسیار زیاد گریه کردم. شاید بخاطره مادرم ، شاید بخاطره ان لحظه غمگین و شاید هم بخاطره بی پدری! روحش شاد
!!
در حیرتم از مرام این مردم پست      این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به دنیا بکشندش به جفا       تا مرد به عذت به برندش سر دست

Mittwoch, 21. Juli 2010

منو ، مذهب

دقیقا نمیدونم که چرا مطالب واماکن مذهبی اینقدر در من شور ایجاد میکنند و یا حداقل میکردند. هنوزهم وقتی قرآن خوانی زیبای میشنوم ، موهای تنم سیخ میشود. از دوران نوجوانی ام شروع شد که به کانون توحید (در میدان کندی سابق ، روبرو خانه سابقمان) میرفتم. بعدها هم ، بعد از اسباب کشی از آنجا ، کما بیش در مسجد محله امان رفت و آمد میکردم. از امام مسجدمان هم خوشم میامد.امروز که فکر میکنم راستش نمیدونم برای چی و از چی او

یکی از خاطره های این دوران که از یادم نمیره: از طرف فدراسیون بسکتبال و مربی حال ان زمان عنایت ا.. آتشی برای تیم ملی نوجوانان دعوت شدم. جلسه اول تمرین که حالت انتخابی هم داشت ، در ماه رمضان بود ، در ساعت هشت شب! من که روزه داشتم ، بدون افطاری سر تمرین رفتم. آنقدر ضعیف حاضرشدم که من را سریع خط زدند. موقعیت خوبی که با نادانی از دست رفت. آه

بعد از چند صباحی برای من سوالات زیادی در مورد مذهب بوجود آمد. هر چقدر بیشتر میخواندم و تحقیق میکردم ، بیشتر سوال داشتم و کمتر کسی جواب قانع کننده ای به من میداد. پس از گذشت زمانی ، این سوال و جواب های سر در گم کنننده را رها کردم. در این سرزمین هم علاقه من به مذهب کم و بیش باقی ماند. و با وجود امکانات و آزادی های بیشتر (کتاب ، مقاله ، سخنرانی ، فیلم ، ...) توانستم اطلاعات زیادی هم درباره ادیان دیگر کسب کنم. ولی همان سوالها و همان تردید ها همچنان باقی ماند

بی شک یکی از مخوف ترین چیزهایی که در تمامی ادیان وجود دارد موضوع خرافات است! خرافات وحشتناک ترین حربه ای است که با ان انسانهای بیشماری را معتاد دین کرده اند. چه آنهایی که فکر میکنند برنده شدن تیم فوتبالشان به لطف حضرت زهرا بوده و یا آنهایی که بلند کردن وزنه را عنایت حضرت ابوالفضل میدانند! فقط بیچاره انسانهای واقعا محتاج ، که بعنوان آخرین نور امیدشان پارچه ای دوره میله میبندند و از ته دل دعا میکنند

و در پایان اینکه ، به نظرمن پیچیده ترین و مرموزترین دین مسیحیت میباشد که برای تحقیق تمام مطالب ان یک عمرکامل هم کفایت نمیدهد
!!

Mittwoch, 23. Juni 2010

Internet

هیچ چیزمثل اینترنت روی زندگی من در این چند سال اخیر تاثیر نگذشته است. حتی دیدن تلویزیون هم دیگر برایم جالب نیست! در اینترنت همیشه اطلاعات جاری و در ان همه چیز در دسترس است. به همین دلیل من را بیشتر از هم چیز جذب خودش میکند
آیا اینترنت آدمها را باهوش تر یا خنگ تر میکند ، بنظرم بستگی به نوع استفاده آنها دارد. اطلاعات بسیار زیادی که از هر طرف بمبارانمان میکند ، ما را به سطحی فکر کردن وادار می نماید. جالب بودن مطالب مختلف وعلاقه ما به دانستن همه ی آنها نیز نوعی ناآرامی در ما ایجاد میکند ، چرا که نمیتوان در مدت کم همه این مطالب را کامل به ذهن سپرد

یکبار که در مسافرت بودم و۳ هفته از تمامی چیزها مثل مطبوعات ، تلویزیون ، اینترنت و غیره دور بودم ، فکر کردم که چقدر عالی بود بدون همه این چیزها. هیچ کمبودی هم احساس نکردم. بعد ازمسافرتم هم همان مطالب ، همان صفحه ها ، همان خبرها هنوز بودن
!!

Sonntag, 13. Juni 2010

Storm , طوفان , Sturm


Storm Thorgerson
born 1944 Potters Bar - England
را می توان یکی از موفق ترین طراحان گرافیکی خیلی از گروه های موزیک دانست!! جلد روی صحفه گروه های مثل
Pink Flyod,
Alan Parsons,
Peter Gabriel,
Led Zeppelin, Cranberries, ...
از او می باشد


خودش هم اقرار میکند که کارهایش عجیب است:
"Ich kam zu dem was ich heute mache durch Glück und Aufdringlichkeit. 1968 wollten die Floyd einen Künstlerfreund fragen ob er ihr Albumcover machen würde. Ich kannte die Band, weil ich mit Syd Barrett und Roger Waters in Cambridge in die Schule gegangen bin. Und als wir alle nach London gingen freundeten wir uns an. Egal, als ich davon hörte, stand ich mit hängender Zunge vor der Tür und meinte arrogant: 'Wieso mache ich nicht euer Albumcover?' Das ganze war in einer sehr schwierigen Zeit, als Syd meschugge ging. Davor fragte mich die Band, ob David Gilmour, den ich auch kannte, stabil genug wäre um Syd Barrett zu ersetzen, und ich sagte ihnen das er es sei. Und er wiederum sorgte dafür das sie mich für das Albumcover engeagierten! Po (Aubrey Powell, von Hipgnosis) und ich haben das Cover für Pink Floyd’s erstes Album mit Gilmour, 'A Saucerful of Secrets' gemacht. Wir hatten nicht die geringste Ahnung was wir taten. Ich war so um die 22 oder 23 Jahre. Also so begann alles."

Montag, 7. Juni 2010

چای یاسمین

برام خیلی جالب بود ، وقتی 'چای یاسمین' از چین را دیدم! بغیرازمزه و بوی خوب ان ، شکل باز شدن این گل در لیوان چای برای هر میهمانی جالب و حیرت برانگیز خواهد بود. با تضمین
از آنجایی که قیمت این قنبلی ها در خارج از چین گران میباشد (دانه ای یک €) ، میتواند چای یاسمین بهترین سوغات ازپکن باشد

!!
China Jasmintee Fortune Balls

طرز تهیه این چای بسیار راحت است: یکدانه از این گل های یاسمین را در یک لیوان شیشه ای می اندازیم ، روی ان آب جوش میریزیم. همین

Donnerstag, 3. Juni 2010

Maneli.Jamal I

واقعا لذت داره ، دیدن هنرنمایی این جوان ۲۵ ساله ، که در ایران بدنیا آمده ، در آلمان بزرگ شده ، در امریکا دوران جوانی را گذارنده و اکنون در کانادا زندگی میکند. مانلی جمال که گیتار آکوستیک را به سبکی جدید و بی نظیر میزند
!!

Sonntag, 23. Mai 2010

رابطه های انسانی

تعریف یک داستان عشق ، آنهم نه مال خود آدم بلکه کس دیگری ، چندان کار ساده ای نیست. راستی چرا رابطه بین آدمها وعشق آنها از پیچیده ترین موضوع ها میباشد. حتی چزهای مثل پول ، تحصیلات ، بیکاری ، بیماری ، ورشگستگی و یا مرگ چیزهای نیستند که بمانند رابطه انسانی روی روح و روان انسانها اینقدر تاثیرگذار باشند. البته کسانی هم هستند که بخاطره ورشگستگی دست به خودکشی میزنند ، اما منظورم اغلب افراد هستند

و این عجیب نیست که انسانها در طول این چند هزار سال نتوانسته اند راه درستی پیدا کنند ، که چرا این همه رابطه ها با عشق فراوانی شروع میشود و با بی مهری (و بعضی وقتها ظلت) به پایان میرسد. من که نمونه های بیشماری از این رابطه ها را میشناسم
!!
در ضمن ، توی یکی از عکس ها میشود دید که ۴۵ سال پیش در کاباره باکارا و شکوفه نو زیر صندلی ها علاء الدین روشن میکردند

Mittwoch, 19. Mai 2010

Technik - Stop-Motion

von Animationskünstler Takeuchi Taijin

Fusen Bubble Gum


بعضی ها عقیده دارند که بهترین آدامس جهان است

tattoo پشت برگ آدامس هم یک تا-تو برای چسباندن روی بازو یا دست وجود دارد

این آدامس محصول ژاپن را میشود در تمام روزنامه فروشی های تهران پیدا کرد. ما اسم ان را آدامس خرسی گذاشته ایم

Samstag, 8. Mai 2010

قهوهٔ ترک

قهوهٔ ترک یکی از هوس های منه! برای اولین بارکه آنرا خوردم ، ۱۹ سالم بود. در سربازی با ۲ تا از بچه های خیلی خوب ارمنی آشنا شدم. درست کردن این نوع کافه را از آنها یاد گرفتم. قهوهٔ اش رو هم کریمخان زیر پل سعدی میخریدم. بعد از اینکه به اینجا آمدم ، آنرا برای مدت طولانی فراموش کرده بودم. تا اینکه چندی قبل این لذت قدیمی دوباره بیادم آمد. در اینترنت اطلاعات زیادی در این باره وجود دارد. هر کشوری (ترکی ، یمنی ، اردنی ، ارمنی ، يوناني) دستورعمل های مخصوص خودش رو در رابطه با نوع قهوه و درست کردن ان دارد
ولی به نظر من این راه بهترین است
برای درست کردن قهوه ترک ، از همان فنجانی که قرار است در آن قهوه خورده شود ، به عنوان پیمانه استفاده میکنید. اگر برای یک نفر می خواهید درست کنید، یک فنجان آب کافی است. آب را در قهوه جوش می ریزید. سپس یک قاشق چای خوری پر پودر قهوه اضافه می کنید. یک قاشق چای خوری پر شکر هم اضافه میکنید و حسابی هم می زنیم. قهوه جوش را روی حرارت ملایم اجاق می گذاریم. راز يك قهوه خوشمزه در پخت آن با حرارت ملايم است. بهترین وقت زمان برداشتن قهوه ، وقتیه که قهوه شما کف کرده و داره مثل شیر جوشیده شده بالا میاد

بهترین نوع قهوهٔ ترک از نظر طعم ، رنگ و بو به نظر من بر خلاف همه انتظارها مارک
آلمانی اش میباشد
ince türk kahvesi istanbul
!!

Samstag, 1. Mai 2010

Fatih.Akin

یکی از باحالترین کارگردان های سینما که فیلم های جالبی از او دیده ام این شخص میباشد

Fatih Akin

فاتح امروز یکی از معروف ترین و با استعداد ترین کارگردانهای آلمان میباشد
او ۱۹۷۳ در یک خانواده از ترکیه در هامبورگ به دنیا میاید

کارهای او در سبک داستان گوی سنتی و درباره میهن (ترکیه) ، دوستی ، عشق و خارجیهای مقیم است. در اغلب فیلم های او میشود توسعه و تحول نقش ها را در طول فیلم به خوبی پی گیری کرد
یکی از کارهای جالب او فیلم مستنداش درباری موسیقی درشهراستانبول است


Der digitale Derwisch MERCAN DEDE ist zur Zeit einer der angesagtesten Künstler der Weltmusik-Szene, der wie kein anderer türkischer Musiker moderne Clubsounds mit traditioneller Sufimusik verbindet. Mit der Rohrflöte ‚Ney’ geht er genauso virtuos um wie mit Soundmaschinen und Computern. Er hat ein untrügliches Gespür für die Virtuosität und Stimmigkeit der ihn begleitenden Instrumentalisten.

Als Kind fuhr MERCAN DEDE eines Tages mit einem Sammeltaxi (Dolmus) nach Hause, als er plötzlich eine wunderbare Musik hörte. Es war der Klang der Bambusflöte ‚Ney’, der ihn verzauberte und die er daraufhin erlernen wollte. Es heißt, man müsse ein Jahr üben, um dem Instrument einen sauberen Ton entlocken zu können. Die ‚Ney’ spielt eine wichtige Rolle im Sufismus, mehr eine Philosophie als eine Religion, die gleichermaßen auf Transzendenz wie Toleranz basiert. Es ist eine Lehre, die aufzeigt, daß alle Fragen und Antworten des Daseins in den Herzen der Menschen liegen. Diese Lebenshaltung ist der Unterbau von MERCAN DEDEs Musik, die sich an östlicher Philosophie mit türkischen Motiven orientiert und sich mit Sounds aus dem Electronic und Underground-Bereich vereint.

Ein weiteres Element des Sufismus ist der Tanz der Derwische. Die Tänzer drehen sich mit erhobenen Armen um sich selbst, bis sie in eine Art Trance geraten, einen Zustand innerer Leere, der das Individuum zu seinem Selbst zurückführt. In der Türkei werden diese Riten fast nur noch für Touristen zelebriert, keines der einst zahlreichen Sufi-Klöster ist noch in Betrieb. Wenn die ‚Whirling Derwishes’ bei MERCAN DEDEs Auftritten über die Bühne fegen, ist das nicht nur ein exotischer Showeffekt, sondern auch das Anliegen, eine wertvolle Kultur in einer orientierungslosen Zeit am Leben zu erhalten.



مرکان دده ، در آلبوم <نفس> سال ۲۰۰۶ در آهنگ دوم که به نام دم میباشد از یک خوانده زن ایرانی استفاده کرده است. رابطه اصلی موزیک درویشی او و ایران را هنوز کاملا پیدا نکرده ام! در یکی از مصاحبه ها میگوید که وقتی در کانادا شروع به تحصیل هنر میکند و ترم تکنیک موزیک را انجام میداده ، با موزیک ایران ، تایلند و استرالیا آشنا میشود.

Freitag, 23. April 2010

منو ، خارج ۴


در دوران کالج/دانشگاهی ام ، یعنی دوره ما ، ۱۰-۱۲ هم وطنی وجود داشتد. من فقط توی دانشگاه با آنها تماس داشتم. البته اینجا وانجا همدیگر رو می دیدیم ولی خوب بندرت. کلا بچه های خوبی بودیم

یکی از خاطراتی که هنوز به یادم است: روز دوشنبه - یعنی بعد از اخرهفته - بود. در بین دو کلاس و در زمان استراحت در کافه تریا مشغول صحبت بودیم. یکی ازهمین بچه های هموطن صحبت میکرد. از اینکه آخرهفته اش چقدر خوب بوده و در کنار دریاچه بودند و کباب پارتی به راه انداخته بودند و خلاصه خیلی حال کرده بود. با آب و تاب فراوانی تعریف میکرد. در این بین من همش فکر میکردم: اه چه آخر هفته گندی داشتم من! همش توی اتاق ام بودم و درس میخواندم و تمرین ها رو حل میکردم و تکلیف های سخت آخرهفته رو انجام میدادم و ...... غرق همین افکار بودم که دوست عزیز یکدفه روش رو کرد به من و بدون تعارف و خجالت از من پرسید: راستی ، میتونم از روی تکلیفهایت یک کپی بکنم و بنویسم؟ تو حتما انها را انجام دادی - نه!؟ بعدش هم زد زیر خنده

Freitag, 16. April 2010

توالت ایرانی

هر وقت میخوام برم ایران ، از یک چیز حسابی غصه ام میگیرد. از توالت های ایرانی
واقعا نمیدانم درباره این توالت های کثیف و حال بهم زن با ان بوی شدید تعفن چه بگویم. البته نه همه جا ولی ۷۰/۸۰ درصد اینطور است.


ان موقها که اینجا آماده بودم ، از چند نفر به طعنه شنیدم که با تعجب می پرسیدند: چرا ما(ها) توی یک سوراخ توالت میکنیم؟ اوایل برایم این مسئله بسیار خجالت آور بود و اعتماد بنفسم رو بسیار پایین میآورد. بعدها سعی کردم مسئله را با توضیح علمی و پزشکی توجیه کنم که ای بابا مگر نمیدانید که چونبک زدن روی سوراخ از نظر زوردادن طریقه صحیح و علمی توالت کردن است! حالا پیش خودمان بماند که آدم واقعا چه مشگلاتی دوربره توالت به سبک ایرانی دارد: منجمله آنهای که وزن سنگین دارند و یا آنهای که یبوست و یا اسهال دارند ، و یا اصلان آنهای که باد دارند و .... بهتر است توضیح کامل دیگر ندهم

حالا که این همه سال از توالت کردن خارجی ما میگذرد ، به این واقعیات رسیده ام که این نوع توالت ها واقعا بسیار راحت تر و تمیز تر از مال خودمون هستن. حالا میتونین فکر بکنین که وقتی از ایران به اینجا میخوام بیایم ، فقط به چی فکر میکنم

Mittwoch, 14. April 2010

Magazine - SPIEGEL 2/10


Eine interessante Ausgabe eines deutschsprachigen Magazins über Persien, das ich hier gesehen und gelesen habe!

SPIEGEL Geschichte Heft 2/2010

Dienstag, 13. April 2010

تهران ۸۹

وای ... وای ... و باز هم وای ... از دست این شهر! تهران ، شهری برای عشق و نفرت!
یک هفته اول را همیشه احتیاج دارم تا بتوانم خودم را تا حدی تطبیق بدهم. و تازه داری به چیزهای عجیب این شهر عادت میکنی ، باید برگردی. بیشترین چیزی که اذیت میکند ، ترافیک هولناک این شهر است. واقعا یک فاجعه است! اما خاطره جالبی امسال برایم ماند: ساعت ۹:۳۰ شب بود. از میدان حسن اباد بطرف تهرانپارس با پرایدمان رانندگی میکردم. مسیرم: فردوسی - پل چوبی - امام حسین و تهران نو بود. ترافیک سنگینی در ان موقع شب بود که واقعاء کلافه ام کرده بود. همینطور که عصبی از پنجره ماشین به اینور و انوار نگاه میکردم ، یکدفعه رادیو آهنگ تیتراژ سریال دارا و ندار را گذاشت. انگاری همه ماشینها داشتند این آهنگ را گوش میدادند. درتمام خیابان صدای بلند این آهنگ شنیده میشود. لحظه عجیبی بود. چندبار موهای تنم سیخ شد. و خاطره این آهنگ برایم ماند

Mittwoch, 17. März 2010

روحیه

بطور یقین در این قسمت اصلا قصد ندارم چیز دانشمندانه ای بنویسم که آدم چطور و چکونه باید زندگی کند! درباره اینجور مطالب به اندازه کافی همه جا موجود است! فقط دنبال پیش نویسی میگشتم
مثلما ، انسانهای شاد (که آنها را ‹خوش حال› مینامیم) بهتر زندگی میکنند تا انسانهای ناراحت و بدحال. البته در طول زندگی اتفاقات بسیار زیادی میافتد که نمیتوان آنها را در خوش یا بد حالی آدم نادیده گرفت. و بسیار کم عقلی است ، که فکر کنیم با انجام فقط این چند کار رستگار میشویم. با همه اینها ، چند نکته که میتوانند برای زندگیهای معمولی(!) موثر باشد: رضایت: تقریبا هر شب تو خواب ، کوتاه شکر و دعا میکنم. طاق باز رو به هوا! خوشبینی: زیاد اهل فکرهای ناجور نیستم و بیشتر مثبتم تا منفی. خاطرات خوش: همیشه در ذهنمه. کمک به دیگران: کی میتونه درباره خودش چیزی بگه! باید بیشتر روی خودم در این باره کار کنم
حالا که این پیشنویس را نوشتم ، بریم سر اصل مطلب: این هم یکی از خاطرات خوش من با آقای روحیه

Sonntag, 14. März 2010

منو ، خارج ۳

بعد از قبولی کالج اسباب کشی کردم ، یا بهتر بگویم هجرت کردم. باید یک خانه سریع پیدا میکردم. یک اتاق ۳در۵ در یک ساختمان دربوداغون دو طبقه پیدا شد. در طبقه ما ۳ تا اتاق دیگر هم بودند. توالت و حمام در انتهای راهرو مشترک بود. پنج سال تمام در این اتاق زندگی کردم

امروز فکر میکنم که چطور اینهمه مدت آنجا ماندم. ولی اصلان بفکرم هم نیامد که جایی دیگر بروم. تمام حواسم به درس و دانشگاه بود. بعضی از چیزهای خانه تیمی ایمان خوب بود. خیلی چیزهاش هم نه. یک سال کالج و چهار سال دانشگاه رو با دیسیپلین ، نظم و انضباط عجیبی پشت سر گذاشتم. روزها تا ساعت ۲ الا ۳ در دانشگاه سپری میکردم. ناهار رو هم در ناهارخوری آنجا میخوردم. بعد ازظهر و عصر تا ۷ شب درس میخواندم ، غذا درست میکردم ، میخوردم و بعد از ان تلویزیون میدیدم و میخوابیدم. صبح ها بهترین موقع درس خواندن برای من بود. بعضی ها رو میشناختم که شب زنده دار بودند و تا پاسی از شب درس میخواندند. کار شبانه برای من غیر ممکن است. چندان دوستان (رفت وآمدی) زیادی نداشتم. تقریبا فقط با دوستان آلمانی خانه تیمی ایمان رابطه داشتم! ان هم تا آنجایی که وقت اجازه میداد. شاید بعضی چیزها و یا کارها رو میتوانستم بهتر انجام بدهم! بدون شک! هر چی بود گذشت.

مهمترازهمه توانستم به هدفم دست یابم: فارغ تحصیلی رشته انفورماتیک با نمره 2

کار پایانی با نمره 1
جزوه ۱۳ نفری بودم که درسمان را یکماه زودتر از موعد مقرر باتمام رساندیم. از این دوران دانشگاهی میتوانم به عنوان یکی از زمانهای خوب زندگی ام یاد کنم
چیزه جالبی که در رابطه با نمره خوبم میتوانم بگم اینه که: من در بسیاری از جاها ، کمبود هوشم رو با تلاش زیاد جبران میکردمشدنیه

Sonntag, 7. März 2010

Kommentare

Heute habe ich die Einstellung des Blogs geändert und die Erstellung der Kommentare zugelassen.

Samstag, 6. März 2010

جاوید چای

یک عمری آدم همه ان کارهای را انجام میده که همنوعانش میکنند ، بدون اینکه درباره خوب یا بد بودن ان فکری بکند. برای مثال همین چای. یک عمری ما چای خوردیم و واقعا هم چه حالی میدهد ، یک استکان چای خوب. چند وقت پیش یک جای خوندم که چای چه مضراتی دارد. تقریبا هفت الا هشت تا دلیل بنظر منطقی آورده بود که چرا چای خوب نیست. از اینکه دندان ها رو سیاه میکند و اینکه ضربان قلب را افزایش میده تا اینکه چای تنها چیزی است که هیچ حیوانی طرفه ان هم نمیرود و و و
دیروز هم همکارم میگفت ، دانشمندان ثابت کرده اند که اسفناج درصد بسیار پایینی آهن دارد. از قراری ، کسی که هم ان زمان اسفناج رو آزمایش کرده ، درصد بسیار پایینی هوش داشته. خلاصه تا همین دیروز مجبورمان میکردند این چیزهای بد مزه و مضر را بخوریم. والا جای تعجب نیست که ماها اینجوری شدیم که هستیم

Die Deutsche Gesellschaft für Ernährung (DGE) gibt in ihrer Referenzwert-Tabelle für die Nährstoffzufuhr für Eisen eine Empfehlung für Männer im Alter von 19-51 Jahren von 10 mg/Tag und für Frauen von 15 mg/Tag an. Ein schneller Blick in das Familien-Gesundheitsbuch und der gesundheitsbewußte Bürger plant schon mal den Spinat für das Tagesmenü mit ein. Zu Recht, so meint er, denn Spinat enthält immerhin 35mg Eisen pro 100g. Das jedenfalls sagt ihm das etwas in die Tage gekommene Büchlein. Leider stimmt das nicht ganz, aber dieser Irrtum der Wissenschaft ist noch weit verbreitet. Und wie kam es dazu?

Der Schweizer Physiologe Gustav von Bunge berechnete 1890 den Eisengehalt von Spinat. Beachtliche 35mg erhielt er aus 100g Spinat. Dieses Ergebnis wurde zu einem populären Wissen und wird z.T. noch heute zitiert. Leider machte von Bunge einen Fehler. Er benutzte 100 g Trockenspinat und bedachte dabei nicht, dass Spinat zu 90 % aus Wasser besteht. Die beachtlichen 35mg Eisen waren also eher bescheidene 3,5mg.

Montag, 1. März 2010

Bertolt.Brecht

برتولت برشت - نویسنده، شاعر، نمایشنامه‌نویس و یکی از اندیشمندان برجسته ای آلمانی. داستان کوتاه زیر از او میباشد. واقعاً جالبه که چه شباهتهای واقعی میشود از درون یک داستان خیالی پیدا کرد. تقریبا همه محصلان دبیرستانی اینجا باید حداقل یکبار تفسیری درباره یکی از داستان های برشت برای کلاس ادبیات شان بنویسند. به عبارتی، در رابطه با اندیشه های او فکر کنند. عجب تفاوتی ← بین ما و اینا

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر مي شدند؟ آقای كي گفت: اگر كوسه ها آدم بودند، توی دريا براي ماهي ها جعبه های محكمي مي ساختند، همه جور خوراكي توی آن مي گذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. برای آن كه هيچ وقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا مي كردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است! برای ماهی ها مدرسه مي ساختند و به آن ها ياد مي دادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند. درس اصلي ماهي ها اخلاق بودبه آن ها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين استكه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند. به ماهی كوچولوها ياد مي دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند. آينده ای كه فقط از راه اطاعت به دست مي یاييد. اگر كوسه ها ادم بودند، در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت: از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند، ته دريا نمايشنامه به روی صحنه مي آوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه مي رفتند. همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مي نواختند كه بي اختيار ماهي های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند.در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهي ها می آموخت زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود

"Wenn die Haifische Menschen wären", fragte Herrn K. die kleine Tochter seiner Wirtin, "wären sie dann netter zu den kleinen Fischen?" "Sicher", sagte er. "Wenn die Haifische Menschen wären, würden sie im Meer für die kleinen Fische gewaltige Kästen bauen lassen, mit allerhand Nahrung drin, sowohl Pflanzen wie auch Tierzeug. Sie würden sorgen, dass die Kästen immer frisches Wasser hätten, und sie würden überhaupt allerhand sanitäre Maßnahmen treffen. Wenn zum Beispiel ein Fischlein sich die Flosse verletzen würde, dann würde ihm sogleich ein Verband gemacht, damit es dem Haifischen nicht wegstürbe vor der Zeit.
Damit die Fischlein nicht trübsinnig würden, gäbe es ab und zu große Wasserfeste; denn lustige Fischlein schmecken besser als trübsinnige. Es gäbe natürlich auch Schulen in den großen Kästen. In diesen Schulen würden die Fischlein lernen, wie man in den Rachen der Haifische schwimmt. Sie würden zum Beispiel Geographie brauchen, damit sie die großen Haifische, die faul irgendwo liegen, finden könnten. Die Hauptsache wäre natürlich die moralische Ausbildung der Fischlein. Sie würden unterrichtet werden, dass es das Größte und schönste sei, wenn ein Fischlein sich freudig aufopfert, und dass sie alle an die Haifische glauben müssten, vor allem, wenn sie sagten, sie würden für eine schöne Zukunft sorgen. Man würde den Fischlein beibringen, dass diese Zukunft nur gesichert sei, wenn sie Gehorsam lernten. Vor allen niedrigen, materialistischen egoistischen und marxistischen Neigungen müssten sich die Fischlein hüten und es sofort den Haifischen melden, wenn eines von ihnen solche Neigungen verriete.
Wenn Haifische Menschen wären, würden sie natürlich auch untereinander Kriege führen, um fremde Fischkästen und fremde Fischlein zu erobern. Die Kriege würden sie von ihren eigenen Fischlein führen lassen. Sie würden die Fischlein lehren, dass zwischen ihnen und den Fischlein der anderen Haifische ein riesiger Unterschied bestehe. Die Fischlein, würden sie verkünden, sind bekanntlich stumm, aber sie schweigen in ganz verschiedenen Sprachen und können einander daher unmöglich verstehen. Jedem Fischlein, das im Krieg ein paar andere Fischlein, feindliche, in anderer Sprache schweigende Fischlein tötete, würden sie einen kleinen Orden aus Seetang anheften und den Titel Held verleihen. Wenn die Haifische Menschen wären, gäbe es bei ihnen natürlich auch eine Kunst. Es gäbe schöne Bilder, auf denen die Zähne der Haifische in prächtigen Farben, ihre Rachen als reine Lustgärten, in deren es sich prächtig tummeln lässt, dargestellt wären. Die Theater auf dem Meeresgrund würden zeigen, wie heldenmütige Fischlein begeistert in die Haifischrachen schwimmen und die Musik wäre so schön, dass die Fischlein unter ihren Klängen, die Kapelle voran, träumerisch, und in allergenehmsten Gedanken eingehüllt, in die Haifischrachen strömten. Auch eine Religion gäbe es da, wenn die Haifische Menschen wären. Sie würde lehren, dass die Fischlein erst im Bauch der Haifische richtig zu leben begännen. Übrigens würde es auch aufhören, wenn die Haifische Menschen wären, dass alle Fischlein. wie es jetzt ist, gleich sind. Einige von ihnen würden Ämter bekommen und über die anderen gesetzt werden. Die ein wenig größeren dürften sogar die kleineren auffressen. Das wäre für die Haifische nur angenehm, da sie dann selber öfter größere Brocken zu fressen bekämen. Und die größeren, Posten habenden Fischlein werden für die Ordnung unter den Fischlein sorgen, Lehrer, Offiziere, Ingenieure im Kastenbau usw. werden. Kurz, es gäbe überhaupt erst eine Kultur im Meer, wenn die Haifische Menschen wären.

Sonntag, 21. Februar 2010

اکواریوم

ویدئوی درباره اکواریومی در ژاپن که در نوع خود بی نظیر است

Kuroshio Sea in Okinawa Churaumi, das zweitgrößten Aquariums der welt

تصویر فیلم را بزرگ کنید

Dienstag, 16. Februar 2010

World Press Photo Award

Das beste Pressefoto des Jahres 2009 vom italienischen Fotograf Pietro Masturzo.

Freitag, 12. Februar 2010

منو ، خارج ۲

در مانهایم توانستم از طریقه یکی از دوستان با یک گروه مبلغ مذهبی در لودویگسهافن آشنا بشم. بچهای این گروه
همه در سن و سال من بودند. و از طریقه آنها و تماس مستقیم شان با من نه تنها آلمانی ام بهتر میشد بلکه کمتر هم به غربت فکر میکردم. دوران خوبی بود. تابستان، جوانی، کناره دریا و خلاصه اینجور چیزها. زود تمام شد. با یکی دوتا از آنها حتی بعد از رفتنم از آنجا تماس نامه ای داشتم، که به نوشتن آلمانی ام خیلی کمک کرد. امروز از بچه های ان گروه دیگر خبری ندارم. و دست تقدیر ما را به سمت دیگری برد

مدت پذیرش دانشگاه گذشت و ایستگاه بعدی من شهرهای
Neuwied - Weißenthurm
شدن. بعد از اینکه اطلاع پیدا کردم که با دیپلم ما باید یک سال در اینجا کالج بگذرانیم تا بتوانیم ورودی دانشگاه را بگیریم ، شروع کردم خودم را آماده کردن برای امتحان ورودی. این دوران را میتوانم بجرات دوران بلوغ جوانی ام بخوانم. پارتی و کافه ، سیگار و آبجو. البته همه اش هم عشق و حال نبود. به هیچوچ! ایام تنهایی و غربت هم به اندازه کافی پیدا میشد. بخاطره همین دوران گیجی هم در امتحان ورودی سال اول رد شدم و دومین امتحان رو توانستم قبول بشم ، که اگر نمیشدم خدا میداند سرنوشت چه میشد

در اینجا با خیلی از جوانهای هموطنی آشنا شدم که تقریبا همه پناهنده بودند. کمتری ها سیاسی و بیشتری ها فراری! در میان آنها با یکی از بچه ها بسیار اخت شدم. دوست عزیزع-ب. تقریبا همه کارمان را با هم انجام میدادیم وحتی هم خانه و هم کاسه هم شدیم. متاسفانه رابطه صمیمی من و او به خاطره یک اشتباه او ویک اشتباه بزرگتر از من به پایان گرفت. هرجا که هستی ، ع-عزیز ، امیدوارم سالم و خوب باشی. یادم میاید در آپارتمانی که اجاره کرده بودیم شوفاز نداشتیم. یک بخاری بود که با ذغال سنگ کار میکرد. هر شب که سروقت ، ساعت سه نیمشب خاموش میشد ، بایستی دستمان رو تا نیمه توی ان میکردیم و با روزنامه آتیش زده یجوری دوباره روشنش میکردیم. عین قرون وسطی

در اینجا و این دوران خیلی کار کردم تا بتوانم امرار معاش بکنم. کارهای عجیب و سخت!! من و گروه خیلی به خانه جوانان شهرمان میرفتیم. در آنجا آقای مهربانی بود که برای ما کارهای ریز و درشت پیدا میکرد. این تیکه رو از روزنامه محلی ان زمان پیدا کردم

Vor wenigen Wochen wurde sie gegründet - die 'Neuwieder Aktion arbeitsloser Jugendlicher' (kurz: 'Naja'). Mittlerweile kann die von Sozialarbeiter Hans Hecht organisierte Gruppe erste Erfolge vermelden.

خلاصه همه جور کاری کرده ام: باغبانی ، سلاغ خانه ، انگورچینی ، اسباب کشی ، کارگری دیسکو و غیره. از همه جالبتر این کار بود
یکی از این شرکتها که دم رودخانه راین بود ، نمیدانم برای چه کاری احتیاج به سنگ داشت. این سنگهای خورده را با کشتی های بسیار بزرگی حمل و نقل میکردند. وقتی کشتی برای تخلیه میرسید ، احتیاج به افرادی داشتند که به داخل کشتی بروند و سنگ هایی که کناره بدنه کشتی است با یک بیل به واسطه زمین کشتی بریزند تا بیل الکتریکی بتواند آنها را جمع کند
بله ، مثل دزدای دریایی پارچه میبستیم سرمون و میرفتیم تو. وقتی زنده می آمدیم بیرون ، قیافه هامون مثل مجسمه سفالی بود و دو روز نمیتونستیم درست تنفس کنیم. چه دورانی

Dienstag, 9. Februar 2010

Persepolis

دو جلد کتاب پرسپولیس از ‏مرجان ساتراپی بی شک از جالبترین کتاب های بوده که چند بار آنرا خوانده ام. بسیاری از صحنه های ان انگار در مورده زندگی خودمه

جلد اول کتاب 'پرسپولیس' به فارسی را از اینجا دانلود کنید

بهترین قسمت اش آنجا میباشد که میگه
"Ich hatte eine Revolution erlebt, bei der ich einen Teil meiner Familie verloren hatte. Ich hatte einen Krieg überlebt. Aber eine banale Liebesgeschichte hätte mich fast umgebracht." !!