بعد از دبیرستان نوبت سربازی رسید. تقسیم بندی ما زیر پل چوبی بود. از شانس خوببم (البته بعدها فهمیدم) به عجب شیر افتادم. همه ناراحت بودن، ولی من یادم نماید چه احساسی داشتم. به هرحال به آنجا رفتیم. منطقه واقعا عجیبی است. بعد از یک روز تلخ ، بنو باورنکردنی گروه ما را از آنجا به گردان ۱۱ توپخانه شهر مراغه انتقال دادند. انگار به هتل ۴ستاره رفته ایم. بعد از آموزشی یک درجه ۸ هم به من دادن و شدیم دیدهبان. همه میگفتن دیدهبان ها را اول از همه میزنند! با پارتی بازی شدید از طرف مادرم ، که بعدها معلوم شد ، بجای اینکه مختصات جغرافیایی تنظیم تیر را بدم ، رفتم رکن سوم گردان پهلوی سرهنگها و شدم دفتردار. طرفایه بیست ماه خدمت بودم كه پارتیمان بازنشته شد و من روفرستادن برای یک ماموریت چهل و پنج روزه به جبهه اطراف مریوان خط دوم. مقرما نزدیک یک کوه و یک دریاچه بود. هرچی سعی میکنم بخاطر بیاورم ، اسم منطقه و ان شهری که در نزدیکی ما چی بود ، یادم نمیاید. به هرحال جای خیلی درامی بود. دقیقا هم ان زمانی بود که عراقیها شروع کرده بودند بمب شیمیایی زدن. فکر میکردم، نکند بعد از اینهمه نفله بشیم! هیچ وقت یادم نمیره که سرهنگ گروه از من پرسید که چه کار کنیم اگر یکوقت بمب رویه گروهه ما انداختن!! سربازی ما بعد از ۲۴ ماه بلآخره تمام شد. برام امروز این نکته جالبه که اسم هیچ کدام از 'هم سربازی هام' و یا درجه دارها به یادم نمییاد ، عجیبه...
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen