Donnerstag, 19. August 2010

evolution

آدم فقط با قلبش خوب می بیند ، چونکه ماهيت اصلی برای چشم نامريي است. اگر باور نمی کنید ، این نمونه جالب از تحريف‌ زيبايي را اینجا ببینید
!!
Kultspot

Mittwoch, 18. August 2010

فوت 2

شروع سفر ۴۸ ساعتم به ایران حکایتی داشت! روز شنبه ۷ صبح که از خواب بیدار شدم ، خیلی حالم بد بود. رفتم روی مبل اتاق پذیرایی و۳ ساعت هم آنجا خوابیدم. طرفای ساعت ۱۰ که بیدار شدم ، هنوز گیج بودم. بیشترین فکری که اذیت ام میکرد ، دودلی رفتن یا نرفتن به ایران بود. در همین هنگام یکی از دوستان خوبمان از ایران تلفن زد. سرحال مشغول خوش و بش بود که صحبتش را قطع کردم و ازاتفاقی که افتاده گفتم. متأثر اولین سوالی که از من کرد این بود: ایران نمیای؟ این سوال قانعم کرد که این مساله خیلی مهم است و همانطور که در قسمت اول نوشتم ، در یک ان تصمیم گرفتم بروم. و از اینجا شروع شد

همان لحظه در ساعت ۱۰:۳۰ به هواپیمای در فرودگاه زنگ زدم. مورد را تعریف کردم و آقای محترمی که پشت خط بود گفت: بله یک جا خالی است و من باید تا ساعت ۱۱:۳۰ در فرودگاه باشم. از منزل ما تا فرودگاه پنجاه دقیقه راه است. خیلی عجله داشتم. یک ساک دستی کوچک دارم که ان را با یک دست لباس زیر و یک شلوار زاپاس پر کردم و در ساعت ۱۰:۵۰ راه افتادم. بسیار سریع رانندگی میکردم و بلاخره ۱۱:۴۰ در فرودگاه بودم. بعد از خداحافظی ، سریع خودم را به آقای که باهاش تلفنی صحبت کرده بودم رساندم. اولین سوالی که ازم کرد ، عرق سردی را در روی پیشانی من نشاند! رنگ از روم پرید! پاسپورت و شناسنامه ام را یادم رفته بود! وای ، انگار نمیخواست درست بشه. از ایشان پرسیدم که آخرین مهلته من کی میباشد؟ گفت تا ساعت ۱۴. فورا به دوستم آرامی ام زنگ زدم. گفت خودش ان نزدیکی ها نیست ، اما میتونه درست کنه که یکی مدارکم را به آنجا برسونه ، ده دقیقه بعد زنگ بزنم. خیلی ازحرفش خوشم آمد. یک ربع بعد زنگ زدم. گفت که میخواست خواهراش را بفرسته ، اما پیداش نمیکنه! دستپاچه پرسیدم خوب حالا چیکار کنم؟ گفت ناراحت نباش ، کمی مکس کرد ، و بعدش گفت: خانمم میاید. گفتم: چی؟ خانومت! گفت: فکرش نکن ، منتظر باش
ساعت ۱۲:۲۰ شده بود. زنگ زدم رویه تلفن همراه خانم اش. گفت که به زودی راه می افتاد و به منزلمان برای گرفتن مدارک میرود. دیگه نتوانستم بگویم که کمی عجله کند. رفتم جلوی در ترمینال و منتظر شدم در ساعت ۱۳:۴۰ رسید. خیلی استرس داشته ام. توی ماشین را که دیدم ، بیشتر شرمنده شدم. سه تا بچه کوچک اشان ، منجمله نوزادشان همگی در ماشین بودند! گفتم: اخه...! گفت: فکرش را هم نکن ، توهم برای من همین کار را میکردی

وقتی که ساعت ۱۴:۱۰ بلیت پرواز را در دستم گرفتم ، احساس خوبی داشتم. خودم را در وحله اول بعد از هفت خان رستم به سالن پرواز رساندم. نشته بودم تا علام پرواز شود ، یکدفعه از بلندگو اسم من را صدا زدند! تا حالا تو این چند سال اسم ما را توی فرودگاه کسی صدا نزده بود. جلوی گیشه که رسیدم و آقای که آمدن من را با نگاه متعجبش تعقیب میکرد ، پرسید: فلانی شمای؟ گفتم: بله! بعدش گفت: آقا، شما کارت بانکی ات را که با ان پول دادی بالا جا گذشتی! توی کیف پولم را نگاه کردم ، جای کارت خالی بود! گفتم: اره ، اما حالا که نمیتوانم دوباره بروم بالا . گفتن: مشگلی نیست ، میتوانید بعد از برگشت ، از شرکت هواپیمای بگیرید

خلاصه رفتم سوار بشم. جلوی درب نهایی درصف بودم که یکباره چشمم به یکی از آشنایان افتاد که به خاطره جریانی اصلا با او رفت وآمد نداریم. ای بابا ، این اینجا چیکار میکنه! رفتم دوباره روی صندلی نشستم! منتظر شدم که همه بروند بعد من. اخرین نفر بلاخره سوار شدم. همش دل دل میکردم ، نزدیک ان آشناه نباشم. اما امروز هه چیز فرق میکرد. از آنجایی که رنگ پیراهنش نارجی بود میتوانستم از دور ببینمش. ان طرفی افتاده بودم که او بود. وای ، با هر قدم به او نزدیکتر میشدم. بلاخره ۳ تا صندلی جلوتر از او نشستم ، بدون اینکه به چپ یا راست نگاه کنم. چند دقیقه بعد شخصی بطرفم آمد و پرسید: آقا ، برای شما اشگالی نداره جایتان را با صندلی که ۵ ردیف جلوتر درطرف دیگراست عوض کنید؟ همچنان از جایم بلند شدم که طرف فکر کرد چه شده! در روی صندلی جدید راحتر بودم ، ولی کل مسیر استرس داشتم که طرف پیش من نیاد. از هواپیما خیلی سریع خارج شدم و چون چمدانی نداشتم اولین نفر بیرون بودم ... و ساعت ۱۰:۳۰ شب به وقت تهران زنگ در خانه امان را زدم

این همه اتفاقات در یک پرواز برای من تا حالا پیش نیامده بود. انهم با ان حال من ، واقعا حکایتی بود

!!

Mittwoch, 11. August 2010

in Valencia - Spain

Siddhārtha

خیلی سال پیش به این نظر رسیده بودم که در زندگی هر انسان بیشتر درد و رنج وجود دارد تا شادی و لحضات خوش حالی! وقتی فکر میکردم ، بخودم میگفتم: راستش این همه عذاب و درد ، به نسبت هم که نگاه کنیم ، اصلا به ان تک لحظهای بنظرمان با حال نمی ارزد! زمان گذشت

چندی پیش وقتی که درباره دین بودا می خواندم ، خیلی تعجب کردم! اساس عقاید بودا بر چهار اصل تکیه دارد

اول - زندگی یعنی درد و رنج بردن

دوم - این رنج بردن نتیجه: ۱) عمال نادرست ، ناشی از فکر کردن اشتباه و ۲) احساسات انسانی مثل آرزو ، نفرت ، حسد ، اشتياق به مقام/قدرت/سروت ، شهوت ، ولع ، طمع و ... است

سوم - بر طرف کردن عوامل رنج به معنای نجات یافتن از درد و رنج میباشد

چهارم - میانه روی در همه چیزها ، از طریق تلاش به انجام هشت نکته ، راه تکامل است
درک صحیح ، تفکر صحیح ، صحبت صحیح ، فعالیت صحیح ، امرار معاش صحیح ، تلاش صحیح ، اندیشه صحیح ، تمرکز صحیح

به همین راحتی

!!
1. Wahrheit des Leids
Leben bedeutet Leiden. Während unseres Lebens haben wir unweigerlich sowohl physische Leiden wie Schmerz, Krankheit, Verletzungen, Erschöpfung, Hunger usw. zu erdulden, als auch psychische Leiden wie beispielsweise Trauer, Angst, Frustration, Verzweiflung oder Enttäuschung.

2. Ursprung des Leidens
Die Ursachen allen Leids sind auf negatives Karma und Kleschas zurückzuführen. Karma: Jede Handlung und jeder Gedanke hat seine Wirkung. Das heißt: Alles was wir denken oder machen, kommt in diesem Leben unausweichlich wieder auf uns zurück. Jeder Gedanke und jede Handlung erzeugt gutes oder schlechtes Karma. Dies entspricht dem Prinzip von Ursache und Wirkung, Aktion und Reaktion.
Kleschas sind die Verblendungen des Geistes und die eigentlichen tiefsten Wurzel unseres Leides. Dies sind Zustände des Geistes wie Begierde, Hass, Stolz, Eifersucht und Geiz. Die Wurzeln dieser sind Egoismus und Unerkenntnis.

3. Beseitigung des Leidens
Beseitigt man die Ursachen für das Leid, beseitigt man automatisch das Leid selbst. Die Ursache für Glück ist folglich positives Karma und keine Kleschas.

4. Der mittlere Weg
Dieser Weg, der zur Beendigung des Leidens führt, ist ein sukzessiver Prozess der Selbstverwirklichung. Er wird Mittlere Weg genannt, da er zwischen einem Leben aus Verlangen und Materialismus und einem Leben aus Entbehrung und Peinigung von Körper und Geist verläuft. Der Edle Achtfache Pfad ist die praktische Durchsetzungsmethode des Buddhismus, durch die die Überwindung allen Leids möglich sei, und um anschliessend ins Nirvana zu gelangen, das letztendliche Ziel jedes Buddhisten.
- Rechte Erkenntnis. Dazu gehört die Erkenntnis und Akzeptanz.
- Rechte Gesinnung bedeutet, indem man nicht hasst und allen Lebewesen gegenüber Wohlwollen praktiziert.
- Rechte Rede meidet Lüge, Verleumdung, Schimpfen, unnützes Gerede und Klatsch und regt andere zu heilsamem Tun an.
- Rechtes Handeln vermeidet Handlungen, welche schlechtes Karma erzeugen. Wie beispielsweise töten, stehlen, Ehebruch etc.
- Rechter Lebenserwerb bedeutet, keinen Beruf auszuüben, der anderen Lebewesen schadet. Wie beispielsweise Metzger, Fischer, Soldat, Waffenhändler und Tierhändler.
- Rechtes Streben meint Begierde, Hass, Zorn, Ablehnung etc. bei Wahrnehmungen und Widerfahrnissen zu kontrollieren und zu zügeln.
- Rechte Achtsamkeit: Alle Aktivitäten, wie Stehen, Laufen, Atmen, Denken und natürlich auch das Handeln sollen achtsam gemacht werden.
- Rechtes Sammlung: Erst hier kommt es zu der eigentlichen und richtigen Erlösung und Freiheit. Rechte Sammlung bezeichnet die Fertigkeit, den unruhigen und abschweifenden Geist zu kontrollieren. Es geht hier im Wesentlichen um die Meditation, die vor allem die Konzentration auf ein einziges Phänomen (häufig der Atem) verwendet, wodurch der Geist von Gedanken befreit wird und zur Ruhe kommt.

Freitag, 6. August 2010

Jackfruit

راستش نمیخوام هر روز درباره یک چیزی که تا حالا ندیده ام و یا نشنیده ام اینجا چیزی بنویسم! واقعا خیلی چیزها وجود دارند که در جای دیگر ناشناخته هستند. برای مثال داشتم فکر میکردم به
J a c a
یکی از قدیمیترین میوه ها میباشد. من این میوه را تا به امروز نمیشناختم و بطور اتفاقی در یک عکس دیدم. این میوه از خانواده توت سفید است. از هند میاید ، میوه ملی بنگلادش است و در کشورهای آسیای جنوب شرقی بسیار دیده میشود. و اینکه هنوز دربقیه جاهای دنیا کاملا ناشناخته است

دنیا هنوزهم خیلی کوچک نشده ، ما که تقریبا نزدیک هند هستیم از وجود آن هنوز هم خبر نداریم

!!

Montag, 2. August 2010

فوت 1

پدرم فوت کرد. روز جمعه اول مرداد ۱۳۸۹ در ساعت ۹ صبح. در سن ۷۰ سالگی. مادرم خبر آنرا به طرز فجیحی تلفنی به من داد. لحظه عجیبی بود. چونکه

پدرم مرد بسیار تلخ و خشکی بود. به جرات میتوانم بگویم که کسی را به مثل او نمیشناسم. رابطه من هم با او اصلا خوب نبود و احساس میکردم که هر چه پیرتر میشود ، تلخ تر و بی احساس تر میشود. دلیل اصلی اش را هیچ وقت نفهمیدیم. تقریبا بیست سالی میشود که با اعضاء فامیل اش ترک رابطه کرده بود. از نوع شدید! این در روحیه مادر و برادرم خیلی تاثیر منفی گذاشته بود. هر چقدر که مسن تر میشود ، حرفهای رکیک تر را استفاده میکرد و کارهایش عجیب تر میشد

چند وقت پیش سکته کرد. در بیمارستان به او گفتند که ۳تا از رگ هایش گرفته است. یکی از آنها حتی ۹۰% و باید عمل کند یا بالون بزند! این اصطلاح ها را آنجا یاد گرفتم! پدرم مسأله را دسته کم گرفت و با وجود هشدار دکتر غافلگیر شد. واقعه مرگ او از همه بیشتر برای مادرم دردناک بود. چرا که با وجود هم ناملایماتی ها از طرف پدرم برای فرار از تنهایی با او میساخت و اکنون که مقابل همچنین واقعیتی قرار گرفته ، بسیار از هم پاشیده است
...
وقتی که خبر فوت را شنیدم نمیدانستم که چه بگویم و چگونه رفتار کنم! اشگم نمیامد! و تمام افکار سرم در حول‌ وحوش مادرم بود. از همان اول دو دل بودم که به ایران بروم یا نه! ولی عجیب بود ، هر لحظه فشار ناراحتی ها روی من بیشتروبیشتر میشد و من را در خودش غرق میکرد. بلاخره در یک ان تصمیم نهایی را گرفتم. میروم به ایران. برای ۴۸ ساعت. آنهم با داستانی عجیب که درقسمت دوم خواهم نوشت
به آغوش مادرم رسیدم ، هر دو راحت و ساکت شدیم! در زندگی بعضی از کارها را باید همان لحظه اش انجام داد و من خیلی خوشحال هستم که در این موقع تصمیم بنظر درستی را گرفتم. روز سوم پدرم که با اتوبوس به بهشت زهرا رفتیم حال مادرم ۲ بار بهم خورد و در قطعه نو که کاملا خاکی بود خلاصه وضعيتی تعصیف ناکردنی حاکم بود
در آنجا بلاخره به کمک مداح روزه خوان ، که تمام وقت با بلندگو بسیار بلند و غیر قابل تحملش اسم من و برادرم را با هم قاطی میکرد ، بسیار زیاد گریه کردم. شاید بخاطره مادرم ، شاید بخاطره ان لحظه غمگین و شاید هم بخاطره بی پدری! روحش شاد
!!
در حیرتم از مرام این مردم پست      این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به دنیا بکشندش به جفا       تا مرد به عذت به برندش سر دست