در دوران کالج/دانشگاهی ام ، یعنی دوره ما ، ۱۰-۱۲ هم وطنی وجود داشتد. من فقط توی دانشگاه با آنها تماس داشتم. البته اینجا وانجا همدیگر رو می دیدیم ولی خوب بندرت. کلا بچه های خوبی بودیم
یکی از خاطراتی که هنوز به یادم است: روز دوشنبه - یعنی بعد از اخرهفته - بود. در بین دو کلاس و در زمان استراحت در کافه تریا مشغول صحبت بودیم. یکی ازهمین بچه های هموطن صحبت میکرد. از اینکه آخرهفته اش چقدر خوب بوده و در کنار دریاچه بودند و کباب پارتی به راه انداخته بودند و خلاصه خیلی حال کرده بود. با آب و تاب فراوانی تعریف میکرد. در این بین من همش فکر میکردم: اه چه آخر هفته گندی داشتم من! همش توی اتاق ام بودم و درس میخواندم و تمرین ها رو حل میکردم و تکلیف های سخت آخرهفته رو انجام میدادم و ...... غرق همین افکار بودم که دوست عزیز یکدفه روش رو کرد به من و بدون تعارف و خجالت از من پرسید: راستی ، میتونم از روی تکلیفهایت یک کپی بکنم و بنویسم؟ تو حتما انها را انجام دادی - نه!؟ بعدش هم زد زیر خنده