پس از دوران سربازی فقط مدت کوتاهی به بطالت گذشت. با پیشنهاد یکی از بستگانمان که در آلمان بود، قرارشد که من به خارج بروم. تا آنجایی که به خاطرم میاید، در دل نمیخواستم ایران را ترک کنم. اما بدونه هیچ اعتراضی هم موافقت کردم. با یک پذیرش از دانشگاه مانهایم و یک کورس ۲ ماهه در انستیتو گوته آنجا ، به راحتی باوارنکردنی از سفارت خیابان فردوسی ویزا گرفتم. قبل از سفرم هم یک کورس کوتاه مدت در انستیتو اتریش انجام دادم که در مدوه ورودم به کشور ژرمنها خیلی بدردم خورد! و جریان از این قرار بود: وقتی که به فرودگاه فرانکفورت رسیدم (خدایا چند سالم بود!) ، بستگانم به پیشواز بنده نیامده بودند! با تعجب زیاد و با کمک آلمانی ایم (!) تلفن و پول خورد پیدا کردم ، و به بستگانم زنگ زدم. در منزل نبود. ولی شوهرایشان گوشی را برداشت و با ناباوری به من گفت ، که کسی نیست که من را نزده آنها بیاورد و من خودم تنها (البته با چمدانم) باید به شهرشان بروم! ازفرانکفورت تا فرتزهایم در جنوب آلمان. با تعجب زیاد ولی بازهم بدونه هیچ اعتراضی موافقت کردم. با کمک آلمانی ایم(!) خودم را به ایستگاه قطار رساندم ، بلیت برای آنجا خریدم و راه افتادم. در طول راه تمام مدت حواسم بود که ایستگاه را رد نکنم. خلاصه با استرس رسیدم. از ایستگاه آنجا دوباره به شوهر بستگانمان تلفن زدم. با ناباوری هرچه تمامتر گفت ، که اتوبوس بگیرم و به خیایان اشان بیایم. چاره ای نبود. من از یک طرف و چمدانم از طرفه دیگر دنباله اتوبوس میگشتیم. پرسان پرسان آدرس را پیدا کردم وبلاخره رسیدم. امروز که به این خاطره فکر میکنم ، خنده ام میگیرد. ولی هرچه بود ، شد اولین افتخار من دراین خارج
!!